پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

"بسم رب الحسین"
ادخلوها بسلام آمنین
سیب سرخ بهشتی هدیه ای بود از آسمان برای حسین (ع) که عاشورا با وی بود.
هرکس طالب عطر این سیب باشد،آن را سحرگاهان در حرم حضرتش خواهد یافت...
امام سجاد(ع)

***

اللَّهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِی مِنَ النِّفَاقِ
وَعَمَلِی مِنَ الرِّیَاءِ
وَلِسَانِی مِنَ الْکَذِبِ
وَعَیْنِی مِنَ الْخِیَانَةِ
یا علی مدد

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

از چشمِ من ببین که...

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ق.ظ
 
 
چه خوش است راز گفتن به حریف نکته سنجی 
 

که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد*

 
 
 
*بیدل دهلوی

بوسه بر باران!

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ

آن روز همگی به حال هم گریه میکردیم،حتی کاربه جایی رسید که آسمان هم نتوانست تاب بیاورد و هی بارید و بارید و...بارید.اما باران عاشق ترازهمه بود..زودترازهمه راهی شده بود تا راه را برای همه پاکیزه سازد و بعد با همه بسوزد و بسازد..غم هجران است دیگر فقط یوسف گم کرده میتواند درک کند..وباران هم قرنهاست یوسفش را می جوید..

میدانی غم دوری برای آسمان حتما سخت تراست دیگر؛آخر از ابتدا تا انتهای زمین را میگردد دریغ از ...


ما همه چهل روز زار زدیم؛ از جاماندنمان از بی لیاقتیمان، از دلتنگیمان، آسمان هم تاب نداشت او هم دوست داشت آن لحظات برآسمان بهشت بتابد ولی جامانده بود!

سیل جمعیت اشکهای باران را پاک میکردند؛خانمها یک سره در چادرهای خیسشان اشکهای باران را به آغوش می کشیدند و مردها هم با پای برهنه آب آسمان را درآغوش می کشیدند؛عجیب بود ..آنجا همه معادلات عحیب بود..

همه جامانده بودیم؛مادر مهربانی که نذر پیاده های حسین را داشت اما جامانده بود،لقمه های نذرش را بین جاماندگان تقسیم میکرد؛عجیب بود؛نذر جامانده برای جامانده!

به یاد آن مسیر طلایی در مسیر موکبهایی بود،حتی بعضی معلوم بود در جایی دیگر سیر می کنند؛بدون توجه به خاکروبی باران از پای زائران، کفشهای جاماندگان را واکس می زدند و خیس می شدند و باتمام وجود ارباب را صدا می زدند!

عجیب بود حتی اینجا هم معادلات به هم ریخته بود!مغازه دار مغازه اش را بدون احتمال دزدی به روی جامانده ها گشوده بود و ..اشک می ریخت!

جامانده بودیم همگی..از آن دخترسه ساله ای که پدرش به پای اوراه می آمد تاخسته نشود تا آن مادربزرگ ویلچر نشینی که نوه اش هلش میداد..جامانده!

اصلا امام مهربانم هم همین رامی دانستند که درآن روزگاری که دراین شهرجماعتی بیش زندگی نمی کردند به محبشان فرمودند:زیارت عبدالعظیم حسنی همان زیارت جدم حسین است.وشاید آن مرد باتعجب به حکمت این سخن می اندیشید اما این خیل جامانده ها زنده بودنشان را وامدار همین سخن نورانیند..

باران بارید ،آب به جامانده ها التماس دعا میگفت و می بارید و می بارید...و ما از پس پرده ی اشک باران، سلامی گفتیم به دلخوشی جامانده ها:"السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیاره سید الشهداء یرتجی"...

به لطف حضرت ارباب هیچکس خستگی حس نمیکرد،باران روحمان راهم پرطراوت کرده بود،هیچکس درراه طعم گرسنگی را حس نمیکرد:ما کجا و کاروان نینوا...

 به حرم رسیدیم،نماز را اقامه کردیم،باد تازیانه های سرمایش را به تن جامانده ها می زد؛ به گناه جاماندن!

زیارت رفتیم و درقاب حرم شش گوشه ای را به چشم میدیدیم که عاشقان به گردش طواف میکردند،بلندگوی حرم روضه سه ساله ی جامانده را پخش میکرد،باران دوباره بیتاب شد و من در سیل جمعیت سلام میدادم به صاحب اربعین:

"السلام علی ولی الله و حبیبه..."


میچکد ژاله بررخ لاله..*

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۱ ب.ظ

بسم رب الحســـــین



حضرت رسول خودش فرمود:"علی جان!تو از منی و من از توهستم"...

حضرت رسول در میان همین مردمان فرمودند:"حسین منی و انا من حسین"...

و مدام به لب می آوردند:"فاطمه بضعه منی"...

خطاب به همین مردمان اعلام داشتند:"(حسن) فرزند و میوه دل من است هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکه مرا بیازارد خدا را آزرده است"


و مردم حیران ماندند از این همه محبت

در حالیکه هنوز ذهنشان بوی نم جاهلیت میداد!

ولی این سخنان بالاتز از عشق و علاقه بودند..از "نبا عظیم"خبر میدادند

 و خداوند هم اراده فرمود تا به اثبات برساند حرف نبیش را در روزگاری که شاید عقل مردم به چشمشان بود

و این روح های به هم گره خورده را نمی دیدند...

برای همین بود که خدا

عصاره جان حسینش را 

علی قرار داد

و برای همین بود که هرکس علی اکبر حسین را به نظاره می نشست،

در حیرت می ماند که خدایا! رسولت دوباره بین ما بارگشته است؟!

برای همین بود که انتقام کشته های بدر و احد را 

از حسین گرفتند...

تنها به همین خاطر بود که حضرت حسین نیز همچون جدش 

اول از همه عزیزترین کسش را فدایی کرد؛18 ساله  اش را...


عــــلی اکبر ،جمع خوبــها بود:

الله

محمد                       علی

فاطمه

حسن                            حســـین




+به همین خاطر است وقتی به شش گوشه برسی ، در آغوش حضرت ارباب دلت هم دوباره راهی حرم پدر می شود،هم بوی قبرستان بقیع به مشامت می رسد و هم گنبد خضرای نبی را زیر قبه حضرت حسین می بینی...شاید به همین دلیل است که وقتی شش گوشه را ببینی دلت بی تاب و بیقرار است؛بوی گل یاس  از کدام سمت به مشام می رسد؟!

++ فکر نمی کنم دیگر بی تابی بانوی صبر برای اکبر برادرش عجیب باشد؛آن درخت تنومندی که کابوس کودکیهایش  بود به یکباره در برابر چشمانش از جای کنده شد و حضرت  زینب در هجوم نامحرمان به یاد همان طوفانی افتاد که در خواب تمام وحود مبارکش را می بلعید..


*حافظ: میچکد ژاله بررخ لاله/المدام المدام یا احباب..

محله بنده نواز!

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ب.ظ

به لطف اجلاس GECF روزی که قرار بود دوفصل امتحان مدارالکتریکی داشته باشیم و همگی برسر می زدیم برای تحویل پروژه های برنامه نویسی، ان هم درشرایطیکه با امتحان سخت ریاضیات مهندسی یکشنبه را پشت سرگذاشته بودیم،دوشنبه خانه نشین شدیم ونفس راحتی کشیدیم!:)
این یک روز تعطیلی باعث شد تا کارم بعداز یکسال به بانک بیفتد و برای افتتاح حساب به بانک ... مراجعه کردم .
بانک پربود از مادربزرگها وپدربزرگهای مهربانیکه بعضیهاشان با پسران ودخترانشان امده بودند.از قضا حقوق بازنشسته ها بهانه این گرد همایی بود.آخرین صندلی خالی ردیف سه تایی را نشان کردم و نشستم.پیرزنی که مثل بقیه مهربانی از رویش می بارید بعدازاحوال پرسی با خانمی کنارم نشست.ازمن نوبتش را پرسید و بعد شروع کرد به صحبت کردن از زندگیش؛گوییا این لحظه های انتظار بهانه ای شده بودند تا گوش شنوایی بیابد برای درددل هایش...
میگفت خانه اش را برای ساخت زیرگذر... شهرداری با مبلغ کمی خرید واوهم باان پول دیگردراین محله نتوانست خانه ای بخرد و دامادش در تهرانپارس خانه ای گرفت.بلندگو شماره190 را صدازد و حاج خانم بعد از مکث گفت که عاشق اینجاست و باحاجی اش در تک تک این کوچه ها وخیابان خاطره دارد. اسم میدان را که میشنودانگاردوباره جوان شده باشد وبه همین خاطر حاضر به تعویض شعبه بانکی اش نشده بود و در برابر اصرار بچه ها کوتاه نیامده.ذکر لبش مدام صلوات بود؛به همه جا طوری نگاه میکرد که انگارحاجی کنارش نشسته و باهم امده اند تاحقوق بازنشستگی بگیرند ..
او ازخاطرات دلنشین زندگیش میگفت و از عشقش به محله و خاطرات دلنشین گذشته ها و من فکرمیکردم که چقدر دلتنگ صحبتهای مادربزرگها شده بودم..
او اینقدر با احساس صحبت میکرد که باورم نشد 15سال است ازاین محله رفته اند.
"ازخانه که بیرون می ایم خودم رو به خدا می سپرم تا سالم برگردم" من هم لبخندی زدم و برای سلامتی اش وسلامتی همه بزرگان دعا میکردم 
"شماره 199 به باجه پنج"
و این یعنی پایان هم صحبتی ها .
من رفتم به باجه ، اوهم منتظر شماره201 و باخود فکرکردم که چقدر محله ام رادوست دارم و ناشکریهایم را قورت دادم.

گاهی اوقات لحظه های انتظار دلنشین اند.میتوانندتبدیل بشوند به هم صحبتی های خودمانی..