پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

"بسم رب الحسین"
ادخلوها بسلام آمنین
سیب سرخ بهشتی هدیه ای بود از آسمان برای حسین (ع) که عاشورا با وی بود.
هرکس طالب عطر این سیب باشد،آن را سحرگاهان در حرم حضرتش خواهد یافت...
امام سجاد(ع)

***

اللَّهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِی مِنَ النِّفَاقِ
وَعَمَلِی مِنَ الرِّیَاءِ
وَلِسَانِی مِنَ الْکَذِبِ
وَعَیْنِی مِنَ الْخِیَانَةِ
یا علی مدد

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

گمشده

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ

شنیدن صدای گریه های کودکانه ای که از عمق وجود مادرش را می طلبیدآنقدر نزدیک بود که لحظه ای احساس کردم آن صدای هراسان مرا میخواند.زود برگشتم و آغوشم را به روی پسر بچه ی سه ساله ای گشودم که مرا با مادرش اشتباه گرفته بود و اشتراک چادر من ومادرش امیدی شده بود در دل کوچکش...
گریه ای کرد و با صدای هراسانش فریاد میزد:"خانم شما مادر منو ندیدید؟"
من که محو پریشان حالیش بودم،نمیدانستم او را چطور به مادر گمشده اش برسانم.خداراشکر،همان لحظه مادرش ازدور نمایان شد که با ترس و دلهره به دنبال پسرکوچکش میگشت.کودک به من مهلت نداد.با دیدن مادرش از فاصله ای دور،گویی همه دنیا را به او دادند.بدون توجه به من به سمت او دوید و در آغوش گرم مادرش هق هق گریه هایش را رها ساخت و مادرش با لبخندی پر از سکوت و نگرانی شکر خدا میکرد که گمشده اش را یافته است...
من هم خدارا شکر کردم که کودک مادر واقعی اش را یافت ،به این اندیشیدم که تاکنون چندبار به زعم خودم به دنبال امامم بودم اما در مسیر اشتباهی؛ به خانه آمدم و هق هق گریه هایم را در آغوش امامم رها ساختم...
آرامش بعد از آن،نتیجه ی نگاه های مولا به دل بیچاره ام بود؛بیچاره ای که هرازگاهی آرامشش را در سیاه بازار دنیا گم میکند؛امروز دوباره پیدا شد...
بهترین دوست هرکس،مولای اوست...

.بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ نَازِحٍ مَا نَزَحَ [یَنْزَحُ‏] عَنَّا...

جانم فدایت، تو پنهان شده ‏اى هستی که از میان ما بیرون نیستى...

جانم فدایت، تو دورى هستى که از ما دور نیست...

جانم فدایت...


هفــده یـــازده

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۰ ب.ظ

مثلا گاهی هم میشود
آدم روز تولدش
بالای همه برگه ها سال نود وچهار را
با سال -----وچهار اشتباه بگیرد!!
شاید هم این ذهن است که سفر کرده به همان روزها و دقیقه ها!
به همان گریه ی زندگی...
به همان آهنگ جدایی..
اصلا به نظرم
افتادن در حلقه ی دهه ها اصلا اتفاق خوشایندی نیست...
حالی است بین بهشت وجهنم ؛مثل برزخ...
لحظه ای غرق می شوم در دل همه ی تبریک ها و خوش آمد گویی ها!
لحظه ای هم می اندیشم به سرآغاز قصه ی سفر؛به خدایی که جز او کسی نبود...
ساعتی دلخوشم به هدیه های زیبا و پر محبت دیگران
و ساعتی دیگر محزون و شرمسارم از آن لبخندی که نوای "تبارک الله"را بر جهانیان نواخت...
روز تولد روز عجیبی است؛
هم باید شادی کرد
وهم
نفس را محاسبه کرد...

ترس دارد نزدیک شدن به "قبل ان تحاسبوا"...



نقطه ی صفر شروع

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۳۴ ب.ظ
گاهی هم می شود که آدم در زندگی به جایی برسد که از نظرش ته ته خط است،که دیگر توان ادامه ندارد..
گاهی هم می شود به جایی رسید که فکر کنی باید از قطار دنیا پیاده شوی ،که دیگر هیچ نیروی غیبی و غیر غیبی هم نمی تواند دستگیرت شود...
و به این فکر میکنی که همه توسلاتت اشتباهی بوده،که مسیررا اشتباه طی می کردی،که شاید آغوشی به رویت باز نبوده و در خیالاتش غرق شده بودی...
بعد ناگهان می بینی برایت دعوت نامه می فرستند،دعوتت می کنند به مجلس عزای خواهر غریبشان،که قسمتت می شود چهلم شهدای نیجریه در کنارشان باشی..
ناگهان چشم می گشایی و صدای بوق ماشین تورا به خود می آورد ؛ ساعت هشت از عوارضی رد می شوی و رادیو می خواند:اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی
بعد می بینی رسیده ای به دلیل خلقت عالم،چشمانت را می گشایی و می بینی قطره های اشک فرش راهت شده اند که وارد بهشت شوی و در بهشت به روی جهنمت باز شده است...
چشم می گشایی،آرام آرام گام برمیداری،اذن دخول زمزمه می کنی و تمام فضای حرم را زیارت امین اللهی پر می کند که سرشار از دلتنگی هایت برای کاظمین است...
ورودی صحن انقلاب را سرمه چشمانت می کنی،مبهوت خیره می مانی به کودکی که از عظمت آنجا اشک می ریزد و دختری که تند تند به همه زنگ می زند تا سلام دهند و تورا به باور می رساند که خواب نمی بینی...
قدم به قدم خیره می مانی به ضریحی که چقدر جایش در کاظمین خالی بود،به غریبی نگاه می کنی که غریبنوازی کرد و تویی که احساس غربت می کردی را به آغوش کشید تا غم غربتش و دلتنگی خواهرش را با او به عزا بنشینی...
چشم می گردانی و ماه را می یابی و از اوجهت رواق امام را می پرسی تا کمیل بشود راهنمای دلت و با خودت می اندیشی این شب پنج شنبه حتما زوار کربلا به تسلی ثامن الحجج در اینجا یافت می شوند...  بعد بوی عطر سیب تمام وجودت را پر می کند...
صبح جمعه می شود و از امام غریبت نشانه می پرسی این استقرت بک النوی؟..حتما او اینجاست؛برای تسیلت به جد بزرگوارش...



اما ناگهان تورا صدا می زنند،گامهایت را سریع تر برمیداری،خودت را می یابی که برکوه آرامش و اطمینان قدم برداشته ای؛اشکهایت مجال خداحافظی نمی دهند اما باید دعای وداع را زمزمه کنی تا راهی باز شود برای دیدار دوباره ات :اللهم لا تجعله آخر العهد من زیارتی...
در جهت خلاف صحن انقلاب،قدمهایت را تند می کنی که صدایی گوشهایت را نوازش می دهند؛وداع آخرت همزمان گشته با سلامی به صاحب و مولایت،که نشانی باشد برای دل درمامده ات که هنوز هم آغوشی به رویش گشوده است..
با صدا همراه می شوی،باران اشکهارا بدرقه سلامهای آل یاسین می کنی و از باب الرضا روبه روی گنبد طلا،سلام می دهی به دلیلی برای شروع دوباره: السلام علیک یا ضامن آهو
غزال دلت دیگر سردرگم نیست،ماشین با سرعت حرکت می کند و تو دیگر به پیاده شدن نمی اندیشی..
آماده می شوی برای شروعی دوباره؛تولدی دیگر و هرچقدر فاصله بین تو و خورشید تابان بیشتر میشود،با سوز بیشتری ناله می زنی:آمدم ای شاه پناهم بده...
تمام وجودت سرشار از احساس امنیت و آرامش است؛
آری؛آنجا برای عشق شروعی مجدد است...

تا آخرخون مطیع ره بر هستیم...

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ق.ظ

+ گاهی که خدمت آقا می رفتیم،می دیدم آقا که صحبت می کنند صیاد تندتند یادداشت برمیدارد.آخرین بار عیدغدیر بودو برای تبریک خدمت آقا رسیده بودیم.آقا که شروع به حرف زدن کردند،صیاد دفترچه اش را برداشت وشروع کرد به نوشتن.وقتی برمی گشتیم از او پرسیدم"حاج علی برای چی موقع سخنرانی اقا یادداشت برمیداری؟حرفهای ایشون رو از تلویزیون پخش می کنند."گفت:"اجرای امرفرمان ده برای ما لازمه و تاخیر در اجرای فرمان ده برای ما قبح داره .من باید از صحبتها یادداشت بردارم.دیگه منتظراخبار ساعت دونمیشم.همونجا یادداشت می کنم.بعد در فاصله ای که مینشینم توماشین،این صحیتها رو به دستو العمل تبدیل می کنم.وقتی به ستادکل رسیدم،میدم برای تایپ وبعدهم اجرا.توشاید حرفهای آقا رو سخنرانی تلقی کنی ولی برای من این حرفها سخن رانی نیست،دستوره.از همون لحظه ایکه می شنوم،تکلیف یه گردنم می آد که امری رو از فرماندهم گرفته ام و باید اجراش کنم.تا ستادکل برسم وقت رو تلف نمی کنم."

این دید صیاد بود؛یک دید نظامی هم راه با ایمان واخلاص.اخلاصی که من در کمتر کسی دیدم و همین هم هست که به کارهای صیاد ارزش می دهد،یعنی اخلاصش.



++مشهدی ها رسم دارند صبح روز بعددفن می روند سرخاک.ما هم باید زودتر می رفتیم و فرش و وسایل دیگر را می بردیم.صیح زود رفتیم حرم امام ونماز صبح را به جماعت خواندیم.بعد رفتیم سرخاک.آن جا که رسیدیم،دیدیم رفت و آمد هست وانگار کسی زودترازما آمده.گفتیم یعنی کی می تواند باشد.

اقا بودند؛آقای خامنه ای.ما را که دیدند گفتند"چند وقت است که از امیرم دور شده ام.دلم برایش تنگ شذه است..."


از کتاب خدا میخواست زنده بمانی؛شهید علی صیاد شیرازی


# تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...