پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

"بسم رب الحسین"
ادخلوها بسلام آمنین
سیب سرخ بهشتی هدیه ای بود از آسمان برای حسین (ع) که عاشورا با وی بود.
هرکس طالب عطر این سیب باشد،آن را سحرگاهان در حرم حضرتش خواهد یافت...
امام سجاد(ع)

***

اللَّهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِی مِنَ النِّفَاقِ
وَعَمَلِی مِنَ الرِّیَاءِ
وَلِسَانِی مِنَ الْکَذِبِ
وَعَیْنِی مِنَ الْخِیَانَةِ
یا علی مدد

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

داستان یک کوچه

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ب.ظ
درس تاریخ تحلیلی صدر اسلام است و بحث فدک موضوع تحقیق دانشجویان .وقتی همه ارائه میدهند وهرکدام گوشه ای از فاجعه را بیان می کنند،استاد شروع می کند به شرح ماجرا..شروع می کند به گفتن ،از شروع ماجرا،از شهادت رسول خدا،از سقیفه ،از در سوخته...
در خودم مچاله می شوم،دوست ندارم صدای ناله ام درکلاس بپیچد اما صدای نفسهای عمیق یکی از دوستانم کمی آرامم می کند..زیان می گزم،صدایم نباید بلند شود،بچه های زهرا آستین به دهان گرفته اند...
استاد روضه خوان حضرت زهرا است اما سعی می کند تاجای ممکن جزییات را نگوید،صدایش می لرزد...
اشکهایم را تحریم می کنم...
دیگر استاد میخواهد بحث را عوض کند که..:
-استاد من سوالی دارم.می شود ماجرای کوچه بنی هاشم را بگویید؟من هیچ چیز نمی دانم...
گوشهایم داغ می کنند،ای کاش درب خروجی جلوی کلاس نبود و راه فرار برایم باز بود.گویا استادهم حس مرا دارد.سکوت عمیقش و نفس عمیق بعد ارآن گویای همین است..
طاقت شنیدن ندارم،اوهم طاقت بیان.
-ماجرای سنگینی است نمی توان اینجا گفت.
راست می گوید؛قلبم از حرکت می ایستد.او فقط سعی می کند در پس لرزه های صدایش کلمات کلیدی را بگوید.کاش کلاس در طبقه زیرزمینی تشکیل میشد یا چراغها خاموش بودند به جای طبقه هفتم...

-سخت است گفتن از در سوخته،کودک شش ماهه،میخ در،سخت است با دستهای بسته دیدن ناموست بر روی زمین و دست بالارفته ی نامحرم،سخت است گفتن از صورت کبود و دستهای کبودی که در تاریکی شب ناله های علی را به آسمان بلند کردند...
می گویند امام حسن هم آنجا در کوچه بود.پیش چشمان کودک خردسال،مادری را زدن سخت است گفتنش...بگذارید دیگر بحث را تمام کنیم.منتظر ظهور مهدی موعود هستیم تا ان شاءالله مادر راهم بیابیم..




و من به این فکر میکنم که چند چشم انتظار از دنیا رفته اند و او بحث را تمام می کند.سرم رابالا می آورم.قطرات اشک جمع شده در چشم ها خبر از قبر مخفی مدینه می دهند.
منتظرم کلاس تمام شود.تمام راه را می دوم.این بغض فرورفته باید فریاد شود.فرشته های آسمان هم زبان گرفته اند.هیچ کس اما از دل خون شده حسن فاطمه خبرندارد.آن چشمهای پاک چه ها که ندید...
میدوم.میخواهم زودتر از هیاهوی شهری که دوباره علی را تنها گذاشته  رها شوم.نفس کشیدن چقدرسخت است...
زمان در فاطمیه ایستاده است...