گمشده
شنیدن صدای گریه های کودکانه ای که از عمق وجود مادرش را می طلبیدآنقدر نزدیک بود که لحظه ای احساس کردم آن صدای هراسان مرا میخواند.زود برگشتم و آغوشم را به روی پسر بچه ی سه ساله ای گشودم که مرا با مادرش اشتباه گرفته بود و اشتراک چادر من ومادرش امیدی شده بود در دل کوچکش...
گریه ای کرد و با صدای هراسانش فریاد میزد:"خانم شما مادر منو ندیدید؟"
من که محو پریشان حالیش بودم،نمیدانستم او را چطور به مادر گمشده اش برسانم.خداراشکر،همان لحظه مادرش ازدور نمایان شد که با ترس و دلهره به دنبال پسرکوچکش میگشت.کودک به من مهلت نداد.با دیدن مادرش از فاصله ای دور،گویی همه دنیا را به او دادند.بدون توجه به من به سمت او دوید و در آغوش گرم مادرش هق هق گریه هایش را رها ساخت و مادرش با لبخندی پر از سکوت و نگرانی شکر خدا میکرد که گمشده اش را یافته است...
من هم خدارا شکر کردم که کودک مادر واقعی اش را یافت ،به این اندیشیدم که تاکنون چندبار به زعم خودم به دنبال امامم بودم اما در مسیر اشتباهی؛ به خانه آمدم و هق هق گریه هایم را در آغوش امامم رها ساختم...
آرامش بعد از آن،نتیجه ی نگاه های مولا به دل بیچاره ام بود؛بیچاره ای که هرازگاهی آرامشش را در سیاه بازار دنیا گم میکند؛امروز دوباره پیدا شد...
بهترین دوست هرکس،مولای اوست...
.بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ نَازِحٍ مَا نَزَحَ [یَنْزَحُ] عَنَّا...
جانم فدایت، تو پنهان شده اى هستی که از میان ما بیرون نیستى...
جانم فدایت، تو دورى هستى که از ما دور نیست...
جانم فدایت...