نقطه ی صفر شروع
پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۳۴ ب.ظ
گاهی هم می شود که آدم در زندگی به جایی برسد که از نظرش ته ته خط است،که دیگر توان ادامه ندارد..
گاهی هم می شود به جایی رسید که فکر کنی باید از قطار دنیا پیاده شوی ،که دیگر هیچ نیروی غیبی و غیر غیبی هم نمی تواند دستگیرت شود...
و به این فکر میکنی که همه توسلاتت اشتباهی بوده،که مسیررا اشتباه طی می کردی،که شاید آغوشی به رویت باز نبوده و در خیالاتش غرق شده بودی...
بعد ناگهان می بینی برایت دعوت نامه می فرستند،دعوتت می کنند به مجلس عزای خواهر غریبشان،که قسمتت می شود چهلم شهدای نیجریه در کنارشان باشی..
ناگهان چشم می گشایی و صدای بوق ماشین تورا به خود می آورد ؛ ساعت هشت از عوارضی رد می شوی و رادیو می خواند:اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی
بعد می بینی رسیده ای به دلیل خلقت عالم،چشمانت را می گشایی و می بینی قطره های اشک فرش راهت شده اند که وارد بهشت شوی و در بهشت به روی جهنمت باز شده است...
چشم می گشایی،آرام آرام گام برمیداری،اذن دخول زمزمه می کنی و تمام فضای حرم را زیارت امین اللهی پر می کند که سرشار از دلتنگی هایت برای کاظمین است...
ورودی صحن انقلاب را سرمه چشمانت می کنی،مبهوت خیره می مانی به کودکی که از عظمت آنجا اشک می ریزد و دختری که تند تند به همه زنگ می زند تا سلام دهند و تورا به باور می رساند که خواب نمی بینی...
قدم به قدم خیره می مانی به ضریحی که چقدر جایش در کاظمین خالی بود،به غریبی نگاه می کنی که غریبنوازی کرد و تویی که احساس غربت می کردی را به آغوش کشید تا غم غربتش و دلتنگی خواهرش را با او به عزا بنشینی...
چشم می گردانی و ماه را می یابی و از اوجهت رواق امام را می پرسی تا کمیل بشود راهنمای دلت و با خودت می اندیشی این شب پنج شنبه حتما زوار کربلا به تسلی ثامن الحجج در اینجا یافت می شوند... بعد بوی عطر سیب تمام وجودت را پر می کند...
صبح جمعه می شود و از امام غریبت نشانه می پرسی این استقرت بک النوی؟..حتما او اینجاست؛برای تسیلت به جد بزرگوارش...
اما ناگهان تورا صدا می زنند،گامهایت را سریع تر برمیداری،خودت را می یابی که برکوه آرامش و اطمینان قدم برداشته ای؛اشکهایت مجال خداحافظی نمی دهند اما باید دعای وداع را زمزمه کنی تا راهی باز شود برای دیدار دوباره ات :اللهم لا تجعله آخر العهد من زیارتی...
در جهت خلاف صحن انقلاب،قدمهایت را تند می کنی که صدایی گوشهایت را نوازش می دهند؛وداع آخرت همزمان گشته با سلامی به صاحب و مولایت،که نشانی باشد برای دل درمامده ات که هنوز هم آغوشی به رویش گشوده است..
با صدا همراه می شوی،باران اشکهارا بدرقه سلامهای آل یاسین می کنی و از باب الرضا روبه روی گنبد طلا،سلام می دهی به دلیلی برای شروع دوباره: السلام علیک یا ضامن آهو
غزال دلت دیگر سردرگم نیست،ماشین با سرعت حرکت می کند و تو دیگر به پیاده شدن نمی اندیشی..
آماده می شوی برای شروعی دوباره؛تولدی دیگر و هرچقدر فاصله بین تو و خورشید تابان بیشتر میشود،با سوز بیشتری ناله می زنی:آمدم ای شاه پناهم بده...
تمام وجودت سرشار از احساس امنیت و آرامش است؛
آری؛آنجا برای عشق شروعی مجدد است...
گاهی هم می شود به جایی رسید که فکر کنی باید از قطار دنیا پیاده شوی ،که دیگر هیچ نیروی غیبی و غیر غیبی هم نمی تواند دستگیرت شود...
و به این فکر میکنی که همه توسلاتت اشتباهی بوده،که مسیررا اشتباه طی می کردی،که شاید آغوشی به رویت باز نبوده و در خیالاتش غرق شده بودی...
بعد ناگهان می بینی برایت دعوت نامه می فرستند،دعوتت می کنند به مجلس عزای خواهر غریبشان،که قسمتت می شود چهلم شهدای نیجریه در کنارشان باشی..
ناگهان چشم می گشایی و صدای بوق ماشین تورا به خود می آورد ؛ ساعت هشت از عوارضی رد می شوی و رادیو می خواند:اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی
بعد می بینی رسیده ای به دلیل خلقت عالم،چشمانت را می گشایی و می بینی قطره های اشک فرش راهت شده اند که وارد بهشت شوی و در بهشت به روی جهنمت باز شده است...
چشم می گشایی،آرام آرام گام برمیداری،اذن دخول زمزمه می کنی و تمام فضای حرم را زیارت امین اللهی پر می کند که سرشار از دلتنگی هایت برای کاظمین است...
ورودی صحن انقلاب را سرمه چشمانت می کنی،مبهوت خیره می مانی به کودکی که از عظمت آنجا اشک می ریزد و دختری که تند تند به همه زنگ می زند تا سلام دهند و تورا به باور می رساند که خواب نمی بینی...
قدم به قدم خیره می مانی به ضریحی که چقدر جایش در کاظمین خالی بود،به غریبی نگاه می کنی که غریبنوازی کرد و تویی که احساس غربت می کردی را به آغوش کشید تا غم غربتش و دلتنگی خواهرش را با او به عزا بنشینی...
چشم می گردانی و ماه را می یابی و از اوجهت رواق امام را می پرسی تا کمیل بشود راهنمای دلت و با خودت می اندیشی این شب پنج شنبه حتما زوار کربلا به تسلی ثامن الحجج در اینجا یافت می شوند... بعد بوی عطر سیب تمام وجودت را پر می کند...
صبح جمعه می شود و از امام غریبت نشانه می پرسی این استقرت بک النوی؟..حتما او اینجاست؛برای تسیلت به جد بزرگوارش...
اما ناگهان تورا صدا می زنند،گامهایت را سریع تر برمیداری،خودت را می یابی که برکوه آرامش و اطمینان قدم برداشته ای؛اشکهایت مجال خداحافظی نمی دهند اما باید دعای وداع را زمزمه کنی تا راهی باز شود برای دیدار دوباره ات :اللهم لا تجعله آخر العهد من زیارتی...
در جهت خلاف صحن انقلاب،قدمهایت را تند می کنی که صدایی گوشهایت را نوازش می دهند؛وداع آخرت همزمان گشته با سلامی به صاحب و مولایت،که نشانی باشد برای دل درمامده ات که هنوز هم آغوشی به رویش گشوده است..
با صدا همراه می شوی،باران اشکهارا بدرقه سلامهای آل یاسین می کنی و از باب الرضا روبه روی گنبد طلا،سلام می دهی به دلیلی برای شروع دوباره: السلام علیک یا ضامن آهو
غزال دلت دیگر سردرگم نیست،ماشین با سرعت حرکت می کند و تو دیگر به پیاده شدن نمی اندیشی..
آماده می شوی برای شروعی دوباره؛تولدی دیگر و هرچقدر فاصله بین تو و خورشید تابان بیشتر میشود،با سوز بیشتری ناله می زنی:آمدم ای شاه پناهم بده...
تمام وجودت سرشار از احساس امنیت و آرامش است؛
آری؛آنجا برای عشق شروعی مجدد است...
- ۹۴/۱۱/۰۸
زیارت قبول
یه اعتراف ! با هر سطر و خط خط پستت اشک دلتنگی ریختم ! یعنی انتظار تا به کی
سلام سیده عزیزم
قبول حق ان شاءالله :*
"قبورنا فی قلوب محبینا"... هر وقت آقا را بخوانی،یدون پاسخ نمی گذارند...
این خاندان خاندان کرامت اند...