مثل غرور زخمی ایران*
با فریاد ازخواب می پرد.دوباره هجوم همان خوابها و کابوس همان حمله ها...تازه بود که دیگر فریاد کمک و العطش برادرش از زیر پای دیگران و خنده های مستانه ماموران را به خواب نمی دید اما دوباره...
اربعین در بین الحرمین بود که در رویایش تشنه لب به دنبال چشمه می گشت وصدای برادرش...دوباره صحنه جوانان به خون خضاب شده دنیا را تاز کرده بود؛
آب می نوشید وخون بالا می آورد؛مسواک میزد و دندانهای خونیش فریادهای وحشیانه اش را به دنبال داشت؛ غذا میخورد و هل من ناصر می شنید؛دیگر دنیایش تباه شده بود...هنوز هم خبری از برادرش به دست نیامده بود؛مردم بی تفاوت از حوادث از کنارش می گذشتند وتنها گاه گاهی که در شلوغی مترو کسی به خنده می گفت"منای دوم الان رخ میده!"وخنده دیگران...چشمانش کاسه خون می شدند و کمک برادرش در گوشش طنین انداز...
شیخ نیجریه را به خون کشیدند وبردند ودوباره پس ازمدتی همه جا سکوت؛و او در فکرش مدام به هانی بن عروه می اندیشید؛به این که چند روز پیش در مسجد کوفه بود و مامن "فزت و رب الکعبه"آرامگاه هانی گشته بود...خون شیعه ها در رگهای برادران کشورشان می جوشید وآنان به سمتشان تیر رها می کردند؛ذهنش یاری نمی کرد..هنوزهم فریاد کمک مسلمانان میانمار را از یاد نبرده بود...
هنوز چهل روز از خون های به زمین ریخته شده نگذشته که شیخ نمرهم تیر باران گشت؛اصلا انگار هواشناسی امسال تنها بارش تیر را پیش بینی می کرد؛دوباره همان صحنه ها ودوباره همان مشتهای گره خورده...برادرش هنوز ازاو کمک میخواست ...هنوزدر چنگال پلید شیطانیان اسیر بود...
اما آن شب..سرش درد میکرد و زود به خواب رفت؛خوابی که برای مدتی خالی از فریاد ها وحمله ها به استقبالش می آمد اما دوباره نیز برادرش به خوابش آمد وگفت برادرم دریاب...و ازخواب پرید
صبح شد ؛نوزده دی بود..دوباره به یاد همان عهد هر ساله اش کلاه برسر کرد؛چکمه اش را پوشید و پیاده راهی امامزاده چیذر ... به آنحا رسید،شمعی بر سرمزار شهید روشن کرد و زیارت عاشورا مرهم اشکهایش شد.. خواند"اللهم اجعل مماتی ممات محمد و آل محمد "باد وزید؛شعله های شمع نابود گشتند و بارش برف..صدای گوشیش بلند شد؛شهادت برادرتان تبریک..امروز به دیدار می آیند ..و پیامک خبری"قلب راکتور اراک.."چشمانش سیاهی رفت و دستانش سست وبی اراده به دورش می چرخید؛دانه های برف لبخند شهید را پوشاندند به حریم امامزاده پناه برد و دست به دامن ضریح امن یجیب زمزمه کرد...قلبش هرلحظه کندتر میزد و برادرش را میدید که در آغوشش لبخند برلب دارد ...صدای آمبولانس را می شنید و قلبش...این بار تیرها به مقصد قلب او باریدند؛شهید مدافع حرمی را در پناه امامزاده طواف میدادند...قلبش تیر می کشید...
*میلاد عرفان پور
+داستان