خاطره
ازخانه بیرون می زنم.هوا تاریک است.عرض خیابان را طی میکنم تا به ایستگاه اتوبوس برسم.اتوبوس از راه میرسد وناگهان به خودمی آیم که باز هم اشتباه !این مسیرچهارساله هنوزهم مرا رارها نکرده...دوباره برمیگردم واین بار سوار اتوبوسی می شوم که 180 درجه مسیرش متفاوت است.صندلی کنارپنجره را نشان میکنم وخیره می مانم به اتوبوس هایی که مقصدشان نوجوانیهای من است و ارزو میکنم کاش بازهم مسافرشان بودم...پر میکشم به آن چهارسالی که صبح ها کوله ام رابه دوش می انداختم؛زودترازهمه راهی مدرسه می شدم و یکی یکی باآمدن بچه ها روز دیگری را آغاز میکردم...راننده بلند مقصد رااعلام میکند درصف پیاده شدن می ایستم و ناخودآگاه خودرا برای ازجلو نظام آماده می کنم!کارت بلیطم را ازکیف درمی آورم ؛این صدای دستگاه است یاآهنگ پایان زنگ؟!
خسته نباشیدی حوالی راننده و معلم میکنم..همگی به حیاط می رویم تا حجم درسهارا باپرتاب گلوله برفی کم کنیم.ناظم صدا می زندهمگی داخل و بعد دوباره صدای دستگاه!وارد ایستگاه مترو میشوم و در انتظار آمدن قطار همه مسافران ازجا بلند شده پ و جلومی آیندتا سوار قطار شوند.ماهم ازهم سبقت میگیریم تا قبل از ورود معلم وارد کلاس شویم!
قطار میرود من به مقصد می رسم ،مراقبم تا روی برفها لیز نخورم واتوبوسی را سوار میشوم که آن چهارسال منتظربود تا مرا به مقصدجدیدم برساند ...سربالایی دانشگاه را که طی میکنم خنده ام میگیرد!آخر آن قدیمها از نظرمن سخت ترین مسیر همان خیابان طولانی مدرسه بودکه باید پیاده طی میشد!
برگه آخرین امتحان را جلویم می گذارند ومن قبل از شروع چشمانم را می بندم و به دنبال آرامش آن سالها،پیش از شروع امتحان دعای عهد را زمزمه میکنم؛تنها اشتراک مانده همین نوشته بالای برگه است:"بسمه تعالی"...
یادش بخیر آن روزها که می گفتند دلتنگ خواهید شد می خندیدیم که مگر میشود؟!اما حالا می بینم که شده است و بازهم میخندم و به این فکرمیکنم که یعنی چهارسال بعد دلتنگ این روزها خواهم شد؟!
راستی چهار سال بعد قرار است کجا باشم؟!
- ۹۴/۱۰/۱۸
امان...