دست های مهربان
سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ب.ظ
از میدان که رد شدم چهره مهربان و مستاصلش که نمی توانست از هجمه ماشینها عبور کند توجهم رابه خودش جلب کرد.یادم آمد بچه که بودیم ازهم سلقت میگرفتیم برای رد کردن کوچکترها وبزرگترها ازخیابان که یکدفعه به من چشم دوخت وگفت کمکم کن رد شوم...
عرض خیابان زیادنبود اما هرقدمش چندین دقیقه طول میکشید.هرچقدر بیشتر دستانم را فشارمیداد صمیمیت بیشتری را حس میکردم ...عصایی نداشت...
از خیابان که رد شدیم مثل همه بزرگترهای مهربان شروع به دعا کردن کرد که خواستم بگویم همینکه این لیاقت را به من دادید از هزاران دعا بالاتراست...
بعد که آمدم آن مسیر کوتاه تا دانشگاه را بدوم تا به کلاس برسم،دیدم ناگهان گریه ام گرفت آن هم غیر قابل کنترل ...
آخر دل آدم که دست خودش نیست،وقتی سفرکند به دوران کودکی ناخودآگاه به یاد کسانی پرمیکشد که همه کودکی اش را پرکرده اند و اشک میریختم برای جای خالی باباحاجی و بخصوص مامان بزرگ..آنقدر که در طول آزمایشگاه هم هیچ چیزی متوجه نمیشدم و دوستم گفت حواست کجاست؟!
اما بعد یادم آمد امام حسین و امام حسن و حضرت زینب مادرشان را از دست دادند و چه رنجی...و از آنها مدد خواستم
آن موقع که نه اما الان یادم آمد رقیه سه ساله ای بود که فقط خواب بابایش را دیده بود...
عرض خیابان زیادنبود اما هرقدمش چندین دقیقه طول میکشید.هرچقدر بیشتر دستانم را فشارمیداد صمیمیت بیشتری را حس میکردم ...عصایی نداشت...
از خیابان که رد شدیم مثل همه بزرگترهای مهربان شروع به دعا کردن کرد که خواستم بگویم همینکه این لیاقت را به من دادید از هزاران دعا بالاتراست...
بعد که آمدم آن مسیر کوتاه تا دانشگاه را بدوم تا به کلاس برسم،دیدم ناگهان گریه ام گرفت آن هم غیر قابل کنترل ...
آخر دل آدم که دست خودش نیست،وقتی سفرکند به دوران کودکی ناخودآگاه به یاد کسانی پرمیکشد که همه کودکی اش را پرکرده اند و اشک میریختم برای جای خالی باباحاجی و بخصوص مامان بزرگ..آنقدر که در طول آزمایشگاه هم هیچ چیزی متوجه نمیشدم و دوستم گفت حواست کجاست؟!
اما بعد یادم آمد امام حسین و امام حسن و حضرت زینب مادرشان را از دست دادند و چه رنجی...و از آنها مدد خواستم
آن موقع که نه اما الان یادم آمد رقیه سه ساله ای بود که فقط خواب بابایش را دیده بود...
- ۹۵/۰۸/۰۴
فدات شم:-*
خدا همه رفتگان رو بیامرزه..