اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ
بسم رب الحسین
دستانم یخ یخ هستند.همیشه همین بوده،هروفت شوق زیاد و یانگرانی زایدالوصفی دارم همین می شود.حالا که دیگر حق دارند..،به اطرافم نگاهی میکنم تا پناهگاهی برای این سرما بیابم اما همه در خود فرورفته اند.تاب به هم زدن آرامششان را ندارم،پس به باد فراموسی می سپارمشان.دوباره به روبه رویم خیره می شوم اما تاب بالاآوردن سرم راهم ندارم.باری بر دوشم سنگینی میکند که تحمل بالااوردن سررا ازمن گرفته...دوباره فکرمی کنم و دودوتا چارتا اما این کار جز پشیمانی سودی ندارد..اینجا که می رسی باید با عقلیات وداع کنی که همه چیز بر قاعده عشق می چرخد...حاج آقا با بلندگوی روی دوشش جلوتر ازهمه پیش می رود.اوهم در این دریا غرق گشته و به آتشی که دروجودمان شعله ور میگردد توجهی ندارد.سید اما فرق دارد.مثل همیشه آرام راه می رود اما قطره های اشک را می توان روی صورتش دید ..او دارد خودش را آماده می کند تا مارا بسازد..
یک،دو،سه بازرسی را رد می کنیم و اشتیاقمان بیشتر،وقتی فکر کنی چندنفر می توانستند اینجا باشند و به حق شایسته تر ازتو،بیشتر به عقل شک میکنی...دیگر تاب نمی اورم.دوقدمی بهشت هستیم.روبه روی باب القبله حسین و سمت چپ هم تله زینبیه،شاید باید اسم اینجارا باب القبله الزینب می نامیدند.دیگر برای گریه به نوای سید و نوحه های کریمی و التماس های مطیعی نیازی نیست.اینجا خود روضه ی مکشوف است و طبق عقل نباید تهی از اینجا برگشت و این بار عشق نیز این را تایید می کند و خطوط موازی عقل و عشق باهم تلاقی می کنند و درهم فرو می روند. دیگر آنجا زانوان تاب ایستادن ندارند افتادن را می طلبند اما باید تاب بیاورند،جلوی تل زینبیه که نباید از بی تابی و ناتوانی حرفی زد..
اشک ها اجازه ادامه مسیر را نمی دهند و چادر راهم نمیتوان پناهگاهشان ساخت چرا که باید ادامه دهند"کنارقدم های جابر..."
از مسیر بیرونی به سمت حرم برادر راه می افتیم اما ... رو به روی برادر که بایستی هیچ نمی فهمی.حال که مینویسم هنوز حیرانم که آیا من واقعا آنجا بودم؟!کریمی می خواند"خدارو شکر محرمتو دیدم دوباره اقاجون"و من..
دیگر سید رهایمان می کند به حال خودمان.دستهای هم را میگیریم تا مبادا زمین بخوریم.
ان شاءالله...