ایستاده بود پشت همین...
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و
در را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح، پیش از مسجد میآمد که بگوید: «پدرت به فدایت دخترم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و
در را روی پیامبری باز کرده بود که هر غروب میآمد بگوید: «شادی دلم»، «پاره تنم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار،
یعنی آیا در را روی جبرئیل، خودش باز کرده بود؟
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و
همان گلیم زیر پایش را بخشیده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و
گردنبند یادگاری را کف دستهایش دراز کرده بود به سمت فقیری که از این همه سخاوت گریه میکرد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و
در را روی چشمهای خیس علی باز کرده بود، روی مردی که جانش و برادرش پیامبر(ص) را از دست داده بود.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و
شنیده بود همسایهها بلند، طوری که بشنود، میگویند: علی؛ او را ببر جایی دور از شهر، گریههایش نمیگذارد شب بخوابیم.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و
به بلال که ساکت و محزون، آن پشت ایستاده بود، گفت «دوباره اذان بگو، من دلتنگم».
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و
در را روی علی باز کرده بود که میآمد تا برای سالهای طولانی خانهنشین باشد.
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و
گفته بود «نمیگذارم ببریدش».
ایستاده بود درست پشت همین در، تکیه داده بود درست بر همین دیوار که...
+کتاب «خدا خانه دارد» - فاطمه شهیدی