وَ اللَّیْلِ اِذا یَغْشى
بچه که بودم ترس از مرگ برایم خنده دار بود.اصلا درک نمیکردم که چرا ادمها باید از امدن پیش تو واهمه داشته باشند زیرا که انا لله...
آن موقعها چشمان کوچکم وسعتی داشتند که تو را همچون آسمان و ستاره ها را چشمهایت می دانست و برای همین فکر میکردم همه به دنبال ستاره خود در اسمان می گردند تا تو را پیدا کنند و ببینند از کدام دریچه به انان می نگری
فکر میکردم هرچه ستاره ام درخشان تر باشد لبخند رضایتت پررنگ تر است و برق خوشحالی چشمانت درخشندگی ستاره ام را به همراه دارد
وقتی شبها بیرون می رفتیم سرم را به سمت آسمانت بلند میکردم تا ستاره ام را پیداکنم و حالش رو بپرسم،تا راهنمایم باشد...
شبهایی که اسمان همچون آهن مذاب قرمز و برافروخته میشد ترسی وجودم را فرامیگرفت و غمی...و باخودم فکر میکردم کجا و چه کاری خشم خدای مهربان مرا دنبال داشته و سریع دعایی و صلواتی...
صلوات آن رورها ذکر لبم بود و شوینده زنگارهای قلبم...آن موقع و عجل فرجهم جزء جداناپذیرصلواتهایم بود و با تمام وجود ظهورش را از تو میخواستم،
اما این روزها تنبلی مرا از عجل فرجهم بازمیدارد و غمی دارم که نکند غمی شده باشم بر دل مهدی فاطمه...
نکند آن کودک مسیحی آمریکایی عامل تعجیل فرج باشد و من ....
این روزها شرم دارم،شرم نگاه به آسمان...دیگر فروغ ستاره ام کمرنگ کمرنگ شده و من خجل زده باخود می اندبشم که تو را کجا رها کزدم و مرا کجا جا گذاشتی...
دیگر مرگ برایم آن پایان خوب قصه های کودکیم نیست، می ترسم از عظمتت که همه جا را احاطه کرده و من چون نقطه ای بی ارزش که سراپا غرق گناهم...
دیگر مثل بچگی کوله بارم پر از پاکی و صداقت و صفا و خلوص نیست..
کوله راهم جز شرمندگی و گنه و غفلت از یار،چیز دیگری دارد؟!...
+خدایا ممنونم به خاطر مهمان نوازی ات...
++اللهم ارزقنا شهاده