پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

"بسم رب الحسین"
ادخلوها بسلام آمنین
سیب سرخ بهشتی هدیه ای بود از آسمان برای حسین (ع) که عاشورا با وی بود.
هرکس طالب عطر این سیب باشد،آن را سحرگاهان در حرم حضرتش خواهد یافت...
امام سجاد(ع)

***

اللَّهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِی مِنَ النِّفَاقِ
وَعَمَلِی مِنَ الرِّیَاءِ
وَلِسَانِی مِنَ الْکَذِبِ
وَعَیْنِی مِنَ الْخِیَانَةِ
یا علی مدد

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتظار» ثبت شده است

مولا ؛ اگر آمدی و عاشقتـــــ نبود...

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۱، ۰۱:۵۷ ب.ظ

و بشــر الصــابـریـن ...

الـذیـــن اذا مصــیـبـتـهــم مصـیـبـــه قالــو

انــا لـلــــه وانــا الـیـــه الـراجعــونــــ....

 


 

 

 چهل روز است که دیگر صدایتان در گوشهایمان طنین انداز نمی شود ...دلمان سخت برای آن لبخندهای زیبایتان و دعاهای زیر لبتان  تنگ شده است...حال دیگر عهد صبح ها جویای شمایندو یاس های حیاط خانه تان در انتظار گرمای دستان نوازشگر شما...

روزهای جمعه مان همه اش پر است از دلتنگی...دلتنگی صاحب عهدهایمان(امام زمان)از طرفی،نبود باباحاجی از طرفی و امسال هم نبود شما این داغ ها را دوچندان کرد...
فدای آن موهای سپید و برف گونه تان...خیلی دلم میخواهد تا دوباره چون قدیم ها با شانه ای نوازششگر موهایتان باشم و شما تنهابه من لبخند بزنید...
چه کنم که به هر طرف می نگرم صدایتان،دعاهایتان،بدرقه های صبحتان...همه و همه را به یاد می آورم و بغضی سنگین گلویم را می فشرد...
دلم لک زده است برای آن دلسوزی های مادرانه تان که همیشه تکرار می کردید و از گفتنشان خسته نمی شدید...
چقدر با صفا بود ماه رمضان و محرم امسال،هیچگاه یلدای امسال و لبخندهای از ته دلتان را از یاد نخواهم برد

این یکسال و نیم نبود باباحاجی را چه خوب برایمان بزرگی کردید و سایه سرمان بودید...چقدر شبهای با شما بودن دلنشین بود و با صفا...

یکسال و نیم پیش،شب شهادت بانو فاطمه زهرا باباحاجی عزیز ما را ترک گفتند و شما نیز لیلی وار،چون زینب کبری،نبود مجنونتان،حسینتان را تنها یکسال و نیم توانستید تحمل کنید و چه زود ما را ترک گفتید،آن هم در ایام شهادت امام حسن عسگری(ع) و بعد از دوماه عزاداری و سینه زنی برای حسین فاطمه و پذیرای گریه کنانش بودن...آن هم درحالیکه با پخش شدن صدای اذان ظهر پنج شنبه به آغوش خاک سپرده شدید...
کنیز فاطمه بودن برای شما و غلام علی بودن برای باباحاجی اینگونه رفتن را می طلبد دیگر...
حال نیز چهل روز نبودتان را با شهادت حضرت معصومه به سوگ می نشینیم

جای خالی تان همیشه و همه جا به چشم می خورد...
مادربزرگ عزیزتر از جان و مهربانم
هنوز هم رفتن و نبودتان برایم سخت و باور نکردنی است...شما که ما را فراموش نکرده اید،نه؟؟؟

گرچه چهل روز گذشت از سفرت،ای گل ما            آتش داغ تو خاموش نشد، در دل ما
گرچه چهل روز تو خاموشی و از ما دوری               روشنی نیست دگر در دل و در محفل ما


مضاف نوشت:
چه خوش بخت بود مردی که خوشوفت بود...در شب شهادت حضرت معصومه (س)دار فانی را وداع گفت...

شادی روح آیت الله خوشوقت و دو بزرگ ما فاتحه و صلواتی...

ریز نوشت:
ادامه مطلب درد دلی است برای مادربزرگ و پدربزرگ مهربانم...
 
یا علی مدد