غروب دوشنبه همسایه دلگیرـﮯ غروب جمعه ...
امروز میشود سه سال...
سه سال که دیگر عطر حضورتان با عطر یاسهای حیاط به ما زندگی نمی بخشد...
و سماور خانه تان نمی جوشد..
سه سال است که تشکچه تان انتظار زانوان خسته تان را میکشد
و قاب عکس شما در کنار عکس شهدا چشم رانوازش میدهد
سه سال پیش در همچنین روزی ترس داشتم...ترس از از دست دادنتان،ندیدنتان،و ترس از..
باباحاجی عزیزم
سه سال است طعم ادامس شیک را از یاد برده ام و تخمه های کدو روزهایی را برایم یاداورند که شما برایم کیلویی می خریدید و من روبه روی تلویزیون و با شما میخوردم..
وبعد از شما دیگر ان روزهای دل نشین تکرار نشد...
سه سال پیش شب شهادت بانوی دوعالم فاطمه س بود که شما با ما و این جهان خاکی وداع کردید
و امسال نیز سالگردتان با وفات زینب کبری س مصادف شد...
شما از سفره اهل بیت بهره مند میشوید و ما ارزوی دیداردوباره تان را در دل نگه داشته ایم..چقدر دوست داشتم همچون بقیه خبر قبولی ام را به شما میدادم ...هرچند مادربزرگ مهربانم گاهی فکر میکرد من دانشجو شده ام!...
باباحاجی مهربانم
دعا کنید برای ما ...
دعا کنید مولایمان را ببینیم،به حق دعای عهد های هر روز مادر بزرگ و یاسین های پنج شنبه اش و ختمهای چندگانه قران ماه رمضانش....
دعا کنید برای ما...
- ۹۴/۰۲/۱۴
کاش میشد دوباره به اون دوارن شیرین برگشت
مامان بزرگ و باباحاجی عزیزم همه ما دلمون تنگه براتون
دل خوشیم به جمعه ها تا بیایم پیش تان اما این جمعه ها با جمعه های گذشته بسیار فرق داره دلم برای تمام مهربونیاتون تنگ شده
....
:'((((((((((((((((