پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ

پــله پــله تا ـخــدا

"بسم رب الحسین"
ادخلوها بسلام آمنین
سیب سرخ بهشتی هدیه ای بود از آسمان برای حسین (ع) که عاشورا با وی بود.
هرکس طالب عطر این سیب باشد،آن را سحرگاهان در حرم حضرتش خواهد یافت...
امام سجاد(ع)

***

اللَّهُمَّ طَهِّرْ قَلْبِی مِنَ النِّفَاقِ
وَعَمَلِی مِنَ الرِّیَاءِ
وَلِسَانِی مِنَ الْکَذِبِ
وَعَیْنِی مِنَ الْخِیَانَةِ
یا علی مدد

مثل کوه پشت و پناه منی ❤

دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۳۳ ب.ظ

امروز اتفاقی افتاد که بیش از پیش به وجود نعمتی که داشتم پی بردم... حالا بیش از پیش به پدرم ،پشت و پناه زندگیم ایمان دارم و مطمئنم حرفی بدون صلاح فرزندشان نمی زنند... ما آینه را می بینیم و پدرها خشت خام... 

*تولدت مبارک مرد زندگی من*

ر...ه...ش

شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۴۸ ب.ظ

ایلیا با انگشت سبابه، سوراخی درست می کند روی ماسه های خیس پایین دست چشمه درازلش. دستش را در خاک فرو می کند.انگشت ش در نرمی خاک مرطوب  می لغزد و آرام می شود.

- یعنی من الان وصل شدم به بابایی شما..پس او هم زنده است؟!

-بله ایلیا جان.

گریه ام می گیرد.بویی از خاک خیس زیر انگشت م بلند می شود که مرا به یاد پدر می اندازد.شاید وقتی غروب ها باغ چه را آب می داد. شاید برگردد این بو به نسل هایی قبل تر که خانه هاشان کاهگلی بود...بوی خاک خیس...

ایلیا زیر لب دارد سلام می کند.

قصه وصل

جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۲۴ ب.ظ

اسفند با همه بالا  و پایین هایش یک خوبی دارد

اگر بهاربعدش به وصال بهشت رضا برسد

آقای مهربانی ها۰۰۰۰

زیارت وداع

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۱۷ ب.ظ
یادم هست مشهد که می رفتیم،به من می گفتند"من هیچ وقت زیارت وداع نمی خوانم.چون می ترسم از اینکه زیارت آخرم باشد..هروقت به حرم می آیم زیارت را بدون بخش وداع به پایان می برم به امید اینکه دوباره به حضور طلبیده شوم.." 
آخر مجاور آقا بودند...
نمی دانم اما آخرین زیارت حرم،آخرین پابوسی آقا که شرف یاب شده بودند،آیا دعای وداع هم خوانده بودند؟؟؟ 

چقدر جای شما در هوای این روزها خالیست..
چقدر زود یکسال گذشت و ما انسان ها چه بی رحمانه باید به این نبودن ها عادت کنیم...

بازهم هوایمان را داشته باشید؛ حتی با وجود یک دنیا فاصــــــــــل ه ..


"السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی"

سرگشته و ملولم در دشتِ خاطر خویش...

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ

دنیا چه جای کوچکی می شود

وقتی

دیگر زمانی برای نوستن نداشته باشی

حتی در دفتر خاک گرفته خاطراتت..

حتی ....

بلههههه

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۴۵ ب.ظ

زندگی بی مکث جریان داره ..

حتی اگه جلوش بایستیم

:)

check list

شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۳۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • سیب سرخ

دروغ مصلحتی

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۰۶ ب.ظ


امروز به استاد دروغ گفتم، صدایم را صاف کردم تا از کیلومترها فاصله نگرانی و دغدغه ای نباشم برهمه ی برنامه ها یشان..دیشب که عکس ایشان را بر تخت بیمارستان دیدم خیلی غصه خوردم و غمهایم بیشتر شد... تا همانقدر هم که ایشان را نگران کرده بودم ، ناراحت بودم از دست خودم ....

امروز بعد از پایان صحبتمان بغضم را شکستم ..


خدایا از من که ناراحت نشدی؟

مرا ببخش و به ایشان سلامتی و بهبود و موفقیت روزافزون عطا کن..

+التماس دعا

++ افزاد حقیقی اگر میخوانید لطفا سوال نپرسید...فقط دعایم کنید...

وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ

چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۳۳ ب.ظ

خدا عجب داستان عجیبی را برای زندگی ما انسانها رقم زده ، داستانی پر از شادی و غم، سختی و آسانی ، تلاش و ایستایی و ... و داستانی پر از حس های متقابل... داستان زندگی ما انسان ها پر از بالا و پایین است که هرکدام برای ساختن و آزمایش کردنمان..

هر روز آفتاب طلوع می کند و تا وقتی بخواهد به پشت کوه برود ، هزاران نفر برگی دیگر به داستانشان می افزایند ، کودکی متولد میشودبا داستانی جدید و یا دیگری می میرد و پایان!

 

بغض گلوی ما را گاهی تو ترجمان باش...

سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۱۰ ق.ظ

"یا ایها الذین ءامنوا ستعینوا بالصبر و الصلوه ان الله مع الصبرین"

همین یک خط کافی است تا برای چند روز و چند ماه مرا درگیر خود کند،مثل قاصدک سرگردانی می مانم که همراه باد این سو و آن سو می رود.

فاطمه سادات که به من گفت صبر کن .یک روزهم ما می خندیم و آن ها ناراحتند.ناراحت گفتم پس کی این روز می رسد؟! خندید ...خندیدم .راست میگفت .اگر نتوانیم منتظر بمانیم و همان عمل زشت را تکرار کنیم پس چه فرقی با بقیه داریم که هم فکر ما نیستند؟! یا چه فرقی با دیگر مخلوقات داریم وقتی نتوانیم خود را کنترل کنیم؟!

اصلا همین کنترل کردن است که کارورا سخت تر میکند.دربرابر همه چیز قبل از عمل خود را کنترل کن!

درست است همیشه باید اولین عکس العملم در برابر هرکاری صبر باشد.اما ای کاش عمل کردن به آن، به اندازه همین  سه حرفش ساده بود!
گفتی "یا ایهاالذین ءامنو "ای کسانی که ایمان آورده اید،یعنی دردونه هایت مخاطبت هستند.پس باید ببشتر گوش تیزکنم حتی اگر جزوشان نباشم.."استعینوا باصبر و الصلوه" چه شد؟! صبر و نماز ؟! پس چرا نگفتی داد بزنید و حق خود را بگیرید و و و ؟!... "ان الله مع الصبرین"
همراهی و معیت خودت می ارزد به هزاران سکوت و دل شکسته داشتن و بغض گلو خوردن ... به سر در چاه فروبردن و ...
قدیم تر ها وقتی دلم می شکست بغضم را سر سجاده خالی می کردم،یا فریادم را یا خشمم را یا عجزم را .. بعدش در هرحالتی که بودم جز مهربانی و لطف و دلسوزی ات نمیدیدم ...
بعد وقتی در اوج بی صبری هایم،حضرت زینب سلام الله را به یادم می آوری که سردار عشاقت است و سردمدار *یا ایهاالذین ءامنوا* ،  شب شام غریبان  را فقط با مدد صبر و سجاده نماز شب و قول همراهیت به سحر رساندند وگرنه آن بانوی ریحانه کجا و دوری از 18 پاره تن؟!، از شرمساری در زمین فرو می روم...
راستی
هنوز هم با همه اتفاقات و با همه بی صبری ها،مثل گذشته آغوشت را به رویم بازمیکنی؟! یعنی من هم  این شب سیه را با سپیدی وصالت به پایان می برم؟!

فقط کاسه صبرم  را به عظمت عرشت وسعت بده تا با این خرده ریزه های گذران لبریز نشود...

آمین

آرامشم تویی...

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۲ ب.ظ


آرامم ،مثل یک بعداز ظهر شیرین تابستانی که کنار پنجره فقط صدای نفس پیجک های به آسمان رسیده را می شنوم ، در سبز زیبایشان غرق می شوم و گذر زمان را حس نمی کنم

آرامم،مثل آشوبی که بعد از قنوت های عید فطر به ارامش رسیده است

آرامم، مثل گلهای رنگی چادرنماز که مرا غرق بودنت می کند..

آرامم، مثل همان آرامشی که ساعتها غرق کتابم می کند و مرا به فکر وا می دارد

آرامم،چراکه شب قدر چندین بار به من تاکید کردی : الا بذکر الله تطمئن القلوب

آرامم و نمیدانم آیا طوفان دیگری در راه است؟!

نفوذی

شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۳ ب.ظ
این چندساله عادتمان شده که هر چند ماه یا هرچند هفته یا هر روز! دشمنانی که حتی عرضه ی  اداره کشور خودشان را هم ندارند ، کشورمان را تهدید می کنند.واضح است این قدرت گیری دشمن به علت سیگنال هایی است که از داخل برایش می فرستند؛نفوذی ها!

نفوذی ها همان جاسوس هایی هستند که روزگاری در کسوت ریاست جمهوری بودند و چندی بعد لباس زنانه تن کردند، همان هایی که چند صباح نخست وزیر و وزیر ارشاد و ... جمهوری اسلامی بودند اما روزگار لباسشان را عیان کرد و شدند سخنگوی بی بی سی و دشمن ایران اسلامی! امروز هم نفوذی ها همان هایی اند که فرهنگ کشوررا با 2030 نشانه گرفته اند ،گاهی برای تشخیص نفوذی ،فرمانده علامت هشدار میدهد؛مثلا هرکسی که دربرابر پرتاب موشک سکوت کرد... این یعنی نشانه!
نفوذی ها هرجا که باشند ، آن جا را ویران می کنند مگر اینکه شناسایی شوند...حتی نفوذی شخصی!

حالا که درب های ماه رحمت قصد بسته شدن دارند، بیشتر از پیش از خودم خجالت می کشم؛وقتی می بینم این ماه هم که تمام بشود،فرقی نکرده ام،اینکه بازهم در انجام گناهان در این ماه فرق عمده ای با قبل نداشته ام ، هشدار تشخیص نفوذی است!
این یعنی "سولت لکم انفسکم" یعنی شیطان که دشمن اصلی و ظاهری من است ،چه غم دارد وقتی نفس اماره ای هست که نفوذی اش باشد و وقتی در زنجیر است به خوبی کارهایش را انجام میدهد؟!
باید روراست باشم قبل از رسیدن به *تحاسبوا* باید فکر کرد؛ نباید خودمان را گول بزنیم ..نزدیک است ندای شیطان که  می گوید"من فقط دعوتتان کردم !.."
زنگ خطر به صدا در آمد وقتی در اوج مهمانی رحمت الهی ، خطاهایی از زیر دستمان در رفت ..این یعنی این نفس ، تا اصلاح شدن راه زیادی دارد... هشدار فرمانده را جدی بگیریم.
خدای غفورم
هزاران بار شکرت که فرصت شناسایی نفوذی را در اختیارمان گذاشتی؛ای کاش از کنار این فرصت های گذران به راحتی نگذریم

+ وقتی دل پاکتان نسیم رحمت خدا را چشید،این حقیر را از یاد نبرید...

++
اَللَّهُمَّ أَهْلَ الْکِبْرِیَاءِ وَ الْعَظَمَهِ وَ أَهْلَ الْجُودِ وَ  الْجَبَرُوتِ وَ أَهْلَ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَهِ وَ أَهْلَ التَّقْوَی وَ الْمَغْفِرَهِ

أَسْأَلُکَ ...َ أَنْ تُدْخِلَنِی فِی کُلِّ خَیْرٍ أَدْخَلْتَ فِیهِ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ

وَ أَنْ تُخْرِجَنِی مِنْ کُلِّ سُوءٍ أَخْرَجْتَ مِنْهُ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ    أَجْمَعِینَ و

ای خدا ای که عظمت و کبریایی    شایسته و مخصوص توست  و جود و بخشش و جلال و جبروت به    تو اختصاص دارد و لایق عفو و رحمت    و سزاوار ترس از عصیان و آمرزش    گناهان تویی
از تو درخواست می کنم مرا هم در هر سعادتی که محمّد(ص)و آل محمّد(ع)را داخل گردانیدی داخل سازی

و از هر بدی که محمّد(ص)و آل محمّد(ع)را خارج ساختی مرا نیز خارج گردانی.
 

انت الرب العظیم

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ




:)

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ق.ظ

من دلم پیش کسی نیست خیالت راحت

منم و یک دل دیوانه ی  #خاطر_خواهت

....

روضه قرآنی*

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۵۷ ب.ظ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ


فَرِیقًا هَدَى وَفَرِیقًا حَقَّ عَلَیْهِمُ الضَّلَالَةُ

إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّیَاطِینَ أَوْلِیَاءَ مِنْ دُونِ اللَّهِ

وَیَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ ﴿۳۰﴾


[در حالى که] گروهى را هدایت نموده و گروهى گمراهى بر آنان ثابت‏ شده است

زیرا آنان شیاطین را به جاى خدا دوستان [خود] گرفته‏ اند

و مى ‏پندارند که راه‏یافتگانند (۳۰) 


+ شمشیر می زدند؛سنگ می زدند؛غارت می کردند

به نیت

قربه الی الله...


* سوره مبارکه اعراف / آیه 30


اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۱۶ ب.ظ

بسم رب الحسین

دستانم یخ یخ هستند.همیشه همین بوده،هروفت شوق زیاد و یانگرانی زایدالوصفی دارم همین می شود.حالا که دیگر حق دارند..،به اطرافم نگاهی میکنم تا پناهگاهی برای این سرما بیابم اما همه در خود فرورفته اند.تاب به هم زدن آرامششان را ندارم،پس به باد فراموسی می سپارمشان.دوباره به روبه رویم خیره می شوم اما تاب بالاآوردن سرم راهم ندارم.باری بر دوشم سنگینی میکند که تحمل بالااوردن سررا ازمن گرفته...دوباره فکرمی کنم و دودوتا چارتا اما این کار جز پشیمانی سودی ندارد..اینجا که می رسی باید با عقلیات وداع کنی که همه چیز بر قاعده عشق می چرخد...حاج آقا با بلندگوی روی دوشش جلوتر ازهمه پیش می رود.اوهم در این دریا غرق گشته و به آتشی که دروجودمان شعله ور میگردد توجهی ندارد.سید اما فرق دارد.مثل همیشه آرام راه می رود اما قطره های اشک را می توان روی صورتش دید ..او دارد خودش را آماده می کند تا مارا بسازد..

یک،دو،سه بازرسی را رد می کنیم و اشتیاقمان بیشتر،وقتی فکر کنی چندنفر می توانستند اینجا باشند و به حق شایسته تر ازتو،بیشتر به عقل شک میکنی...دیگر تاب نمی اورم.دوقدمی بهشت هستیم.روبه روی باب القبله حسین و سمت چپ هم تله زینبیه،شاید باید اسم اینجارا باب القبله الزینب می نامیدند.دیگر برای گریه به نوای سید و نوحه های کریمی و التماس های مطیعی نیازی نیست.اینجا خود روضه ی مکشوف است و طبق عقل نباید تهی از اینجا برگشت و این بار عشق نیز این را تایید می کند و خطوط موازی  عقل و عشق باهم تلاقی می کنند و درهم فرو می روند. دیگر آنجا زانوان تاب ایستادن ندارند افتادن را می طلبند اما باید تاب بیاورند،جلوی تل زینبیه که نباید از بی تابی و ناتوانی حرفی زد..

اشک ها  اجازه ادامه مسیر را نمی دهند و چادر راهم نمیتوان پناهگاهشان ساخت چرا که باید ادامه دهند"کنارقدم های جابر..."

از مسیر بیرونی به سمت حرم برادر راه می افتیم اما ... رو به روی برادر که بایستی هیچ نمی فهمی.حال که مینویسم هنوز حیرانم که آیا من واقعا آنجا بودم؟!کریمی می خواند"خدارو شکر محرمتو دیدم دوباره اقاجون"و من..

دیگر سید رهایمان می کند به حال خودمان.دستهای هم را میگیریم تا مبادا زمین بخوریم.

دنیا برای اهلش/ما و غم تو مولا...

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ق.ظ

ای کاش وقتی کوچک تر بودم خواهرهایم ازدواج می کردند.
ای کاش همان موقعی که به دانشجوشدنشان عادت کرده بودم عروس هم میشدند
ای کاش اینقدر دوستشان نمی داشتم
ای کاش درشهر خودم دانشگاه قبول نمیشدم تاهیچ وقت با این مشکلاتی که منتظرشان بودم،روبه رو نمیشدم.
ای کاش دوران خوش با هم بودنها همیشگی می بود..
ای کاش قدر با هم بودنهایمان را بیشتر میدانستیم
+مشخص است که خواهر دیگرمان هم اماده شروع زندگی جدیدش می شود دیگر...
++نمیدانم چرا همه اش دلم میگیرد و میگویم"اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا وغیبه ولینا"...
++همان دلتنگی های خواهرانه همیشگی
دیشب حاج اقا روضه حضرت زینب را میخواند..

یا من اظهرالجمیل...و سترالقبیح

جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۲ ب.ظ

هیچ وقت نباید تمام ظاهر و باطن زندگیت را برای دیگران بازگو کنی...

حتی نزدیک ترین دوست یا اعضای خانواده

تجربه نشان داده از صداقتت برعلیه خودت استفاده می کنند!

اگر اینطور نبود که خدا هیچ وقت ستارالعیوب نمی بود...

+روایت داریم حتی گناهانتونم پیش دیگران نگین..

دست های مهربان

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۴۹ ب.ظ
از میدان که رد شدم چهره مهربان و مستاصلش که نمی توانست از هجمه ماشینها عبور کند توجهم رابه خودش جلب کرد.یادم آمد بچه که بودیم ازهم سلقت میگرفتیم برای رد کردن کوچکترها وبزرگترها ازخیابان که یکدفعه به من چشم دوخت وگفت کمکم کن رد شوم...
عرض خیابان زیادنبود اما هرقدمش چندین دقیقه طول میکشید.هرچقدر بیشتر دستانم را فشارمیداد صمیمیت بیشتری را حس میکردم ...عصایی نداشت...
از خیابان که رد شدیم مثل همه بزرگترهای مهربان شروع به دعا کردن کرد که خواستم بگویم همینکه این لیاقت را به من دادید از هزاران دعا بالاتراست...
بعد که آمدم آن مسیر کوتاه تا دانشگاه  را بدوم تا به کلاس برسم،دیدم ناگهان گریه ام گرفت آن هم غیر قابل کنترل ...
 آخر دل آدم که دست خودش نیست،وقتی سفرکند به دوران کودکی ناخودآگاه به یاد کسانی پرمیکشد که همه کودکی اش را پرکرده اند و اشک میریختم برای جای خالی باباحاجی و بخصوص مامان بزرگ..آنقدر که در طول آزمایشگاه هم هیچ چیزی متوجه نمیشدم و دوستم گفت حواست کجاست؟!
اما بعد یادم آمد امام حسین و امام حسن و حضرت زینب مادرشان را از دست دادند و چه رنجی...و از آنها مدد خواستم
آن موقع که نه اما الان یادم آمد رقیه سه ساله ای بود که فقط خواب بابایش را دیده بود...

فَکَیْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ
طولانی بود ؛خیلی اما از تمامش فقط همین را به یاد دارم...

مکانی که ارامشی عجیب داشت و لذت نگاه الهی را میش د فهمید انگار خود بهشت باشد اما با انکه جایی بی نظیر بود ،ترس داشتم ، غمگین بودم ،دلم تنگ خیلی چیزها بود اما دعای کمیلش یادم مانده ... آنجا همه چیز داشت اما ...
آنجا،صدای اذان توی گوشم بلند می پیچید ،انقدر که وقتی هم از خواب بیدار شدم فرق رویا و حقیقت را نمی فهمیدم... فراق من و دعای کمیل طولانی شده است... آن شب،شب جمعه بود

14

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۲ ب.ظ



هر که از چشم بیفتاد محلش ندهند

عبد آلوده شده خوار شدن هم دارد

...

  • سیب سرخ

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۹ ب.ظ

 

·         دیرم شده است و ایستگاه اتوبوس هم پر ادمهایی که هرکدام به سمت مقصدی نامعلوم انتظار اتوبوس را می کشند.پس از چند دقیقه اتوبوس خودنمایی میکند و در پشت چراغ قرمز متوقف میشود.با سیل جمعیت اتوبوس مرا همچون نهنگی گرسنه در خود می بلعد. همه جور ادمی به چشم میخورد؛

پیروجوان،دانشجو وکارمند،بیمار و پزشک و یا حتی زایران امامزاده.

·         ایستگاه اتوبوس وسعتی به اندازه ابدیت دارد.جمعیتی که انتظار اتوبوس را می کشند ،اشکهایشان روان است.این بار عجله ای در کار نیست.این عشق است که همه را چشم انتظار کرده است.اتوبوس از راه می رسد و باران با سرعت بیشتری بر روی گونه های مسافران می بارد. این بار اتوبوس نمی بلعد،مسافرانش را در اعوش می کشد،انقدر مهربانانه تا به کسانیکه از پشت شیشه ها درون را می نگرند،ارامشی هدبه دهد،یعنی که این مسافران قلب منند.اتوبوس احساس خوشبختی می کند و مسافر در پناهش همه دلتنگیهارا پشت سر می گذارد وتنها به  مقصدی که همچون خورشید تابان و درخشان است، می اندیشند..

مسافران همه یکجورند...

·         مسافران همه در هم فرورفته اند تا بلکه کسی دیگر هم بتواند سوار شود و به مقصدش برسد؛مقصدی که برای هرکس بادیگری متفاوت است و هدفهاهم گوناگون...

مسیر آسفالت شده است و حتی گاهی درختانی سبز قد برافراشته اند تاهوای پاک را به ما که با بی رحمی میرانشان می کنیم هدیه دهند.عرق شرم از سخاوت طبیعت بر پیشانی ام می نشیند و خیره می شوم به ماشینهایی که گاهی با صدای بوق ممتد ماشینسان شیشه سکوت را بر سر هم نوعان خود می شکنند و بازهم سکوت طبیعت را می طلبم.شاید ان محسمه سفیدپوش میدان هم به همین علت بالش را برسر خود فشار میدهد ؛او از دست بی صبریها به ستوه امده و ارامش می جوید...

·         ارامش همه جا موج می زند.حتی مسافرانی که در هم فرورفته اند،نگاه های عاشقانه به هم می کنند و بدون هیچ بد رفتاری ریشه های صبررا محکم تر می کنند اخر مقصدشان صبر است و هر رفتاری جز این تعجب برانگیز.از بادکولر خبری نیست و افتاب سوزان قدرت نمایی می کند.هرازگاهی نخل هایی هم دستهای نیاز خود را به اسمان دراز می کنند؛شاید از خدا التماس گویان میخواهند با مسافران به مقصد بروند *

جاده اسفالت نیست .گاه و بیگاه مسافران به هوا پرتاب می شوند و این شاید بهترین راه برای هضم وعده غذایی است.مسافران این وضعیت را با عشق زیبا می کنند.مقصدشان جز نور نیست...

·         راننده با صدای بلند ایستگاه اخر را یاد اور میشود و همه پیاده میشوند.زایر امامزاده هم در بین مسافران به چشم میخورد.

·         راننده نیازی ندارد تا مقصد را یاد اوری کند.چشم های اشک بار مسافران خود گواه وصال مقصد است.
مسافران در سرزمین فرات سیل به راه انداخته اند.

گنبد طلایی حریم چشمهارا ستاره باران کرده است.

خدایا چقدر از بهشت حسین تا دنیای فانی فاصله است...

چقدر انجا همه چیز زیباست...


+ از نوشته های بعد از سفر..

* مرز ایران و عراق


عطر نارنج

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ب.ظ

امشب بوی نارنج تو را برایم زنده کرد. پاک و زلال. مثل همان حالت در خواب مریم ..که میخندیدی و لاغر نبودی و خبری از چین و چروکهای پیری ات نبود،با همان پیراهن های بلند گل گلی ات..

بوی نارنج تو را برایم زنده کرد. مثل صبحهایی که در گرگ و میش هوا از خانه ات راهی مدرسه میشدم و دعای خیر می کردی و برکت دعایت را تا ساعتها با خود حمل می کردم..

بوی نارنج تو را برایم زنده کرد. مثل همه شربتها و میوه خا. مثل همه خواب های شیرین بعد از ظهر.مثل اخبار سا عت 14 که دیدنش برایت مثل نماز واجب بود .

بوی نارنج تو را برایم زنده کرد و من تا ابدیت یادت را زنده نگه میدارم.


# مادربزرگ _مهربان_خندان

+ قدر سایه های بزرگ بالای سرتان را بدانید.

++  یادش بخیر...


خیر من الف شهر

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۱ ب.ظ


چه فرخنده شبی بود شب قدر من. شبی که تابه صبح اشک می ریختم و تا اعلی علیین صعود می کردم.


آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره وجودم حمله می  برد و از حیات من جز نور، عشق و سوز،غم و پرستش چیزی دیده نمی شد. زبانم گویا شده بود، گویی جملاتی زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحی می شد. همچون شاعری توانا تجلیات روح خود را به عالی ترین وجهی بیان می کردم، در حالی که سیلابه اشک بر رخسارم می چکید. 

افسار اختیار را به دست دل سپرد بودم و بدون ترس و خجلت آنچه در وجودم موج می زد بیرون می ریختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبی و بدی خود، از گناهان کوچک و بزرگ خود ، از وابستگی ها و دلهره ها، از همه چیز خود صحبت می کردم.


چه فرخنده شبی بود شب قدر من. شب معراج من به آسمان ها...

من همه زندگی خود را به یک شب قدر نمی فروشم و به خاطر شب های قدر زنده ام.و تعالای شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.


+شهید چمران / خدا بود و دیگر هیچ نبود

++خییییلی التماس دعا.بیابان دل ما را از یادنبرید...گویی که بر روی "شفا حفره من النار"قدم بر میدارم...

الاستسقاء *

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ق.ظ

آفتاب سوزان است کویر عطشان ،من هم از درون می سوزم و درتشنگی خود غرق میشوم...

در کویرجز خارمغیلان چیزی نمی بینم و سعدی میگویداز سرزنشهای خار مغیلان غصه نخورم من اما غصه میخورم از تنهایی مارهای سرگردان زیرپایم...

کویر تشنه است ومن هم درجستجوی آبی تا بیش ازاین قلبم سنگ نشود"ثم قست قلوبکم من بعدذلک فهی کالحجاره او اشد قسوه"دارم سنگ میشوم،این رااز کویر خشک چشمانم میفهمم...

نهج البلاغه را که میگشایم،دعای طلب باران برایم می آید؛آوازه تشنه کامی ما از جهنم تا بهشت هم رفته است!"تو امید هرغمزده ای"فریاد میزنم توامیدمنی پس "مارابه گناهتنمان مواخذه نکن و به گناهانمان نگیر"

به یاد کودکیها نوک انگشتم راخیس میکنم تا در جهت باد بفهمم بارانی درراه خواهد بود یانه؛هواشناسی مایوسم میکند،هرچند شایدقصدغافلگیری ام را داشته باشد!

"الهی،بارانی زنده کننده و سیراب کننده،کامل وهمگانی،پاکیزه ومبارک بفرست که بندگان ناتوانت را بدان توان بدهی وشهرهای مرده قحطی زده را زنده گردانی"

راستی که مگرناتوان ترازمن هم بنده ای داری؟حتی از آن پسرک فال فروش پل مدیریت هم ناتوان ترم؛شهرمان هم در قحطی خوبیها بیمارترمیگردد؛این قحطی کی به پایان خود و وصال یوسفیان میرسد؟



گوشه چشمانم به قدربال مگسی تر میگردند،عجیب نیست چرا که در این کویر سوزان به اقیانوس گمگشته ام راه پیداکرده ام

"تویی آن خداوندی که پس از نومیدی مردم باران فرستی،و رحمتت رابر همه گسترش دهی..."


آفتاب سوزان است کویر عطشان ولی من از آتش عشق مولایم می سوزم و در اقیانوس نهج البلاغه غرق میشوم...

* و انت الولی الحمید *

و تویی مولای من...


*الاستسقاء : طلب باران

اینجا حسینیه است، ملائک نشسته اند

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۵۱ ب.ظ

به او میخورد پنجاه سال بیشتر داشته باشد.شاید هم نوه ها و نتیجه هایش از سروکولش بالا می روند!

باراولش بود که به جلسه آمده بود و هرچنددقیقه بایکی درباره گرمای هوا صحبت میکردآخرین بارهم بازهرا گرم حرف زدن شد و به او گفت 27 بار به کربلا مشرف شده است و آه حسرتی که ازجان ما برخاست... گاهی هم همنوای مردم تکبیرمیگفت و یا حرفهای سخنران را تایید میکرد.

موقع عزاداری چشمایش خیس باران شده بودند.

وقتی به پخش غذاها مشغول شدیم غذای دیگری برای بیمارش طلب کرد و من خداخدا میکردم که امشب غذا اضافه بیاید..

او غرق عزای مولا بود و من گهگاهی خیره به چشمان خیس روی صفحه پروژکتور سبدهای غذا رامی رساندم تا خاک پای همه این بزرگواران باشم.

و من خدارا شکر میکردم که قسمتم شد نوکری خانه ی ارباب..

.


+از آرشیو وبلاگ؛برای یادآوری این نکته که آقا نوکرتان غیراینجا جایی برای رفتن نداره...امسال هم مهرنوکری تانرابرسینه مان می کوبید؟

داستان یک کوچه

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ب.ظ
درس تاریخ تحلیلی صدر اسلام است و بحث فدک موضوع تحقیق دانشجویان .وقتی همه ارائه میدهند وهرکدام گوشه ای از فاجعه را بیان می کنند،استاد شروع می کند به شرح ماجرا..شروع می کند به گفتن ،از شروع ماجرا،از شهادت رسول خدا،از سقیفه ،از در سوخته...
در خودم مچاله می شوم،دوست ندارم صدای ناله ام درکلاس بپیچد اما صدای نفسهای عمیق یکی از دوستانم کمی آرامم می کند..زیان می گزم،صدایم نباید بلند شود،بچه های زهرا آستین به دهان گرفته اند...
استاد روضه خوان حضرت زهرا است اما سعی می کند تاجای ممکن جزییات را نگوید،صدایش می لرزد...
اشکهایم را تحریم می کنم...
دیگر استاد میخواهد بحث را عوض کند که..:
-استاد من سوالی دارم.می شود ماجرای کوچه بنی هاشم را بگویید؟من هیچ چیز نمی دانم...
گوشهایم داغ می کنند،ای کاش درب خروجی جلوی کلاس نبود و راه فرار برایم باز بود.گویا استادهم حس مرا دارد.سکوت عمیقش و نفس عمیق بعد ارآن گویای همین است..
طاقت شنیدن ندارم،اوهم طاقت بیان.
-ماجرای سنگینی است نمی توان اینجا گفت.
راست می گوید؛قلبم از حرکت می ایستد.او فقط سعی می کند در پس لرزه های صدایش کلمات کلیدی را بگوید.کاش کلاس در طبقه زیرزمینی تشکیل میشد یا چراغها خاموش بودند به جای طبقه هفتم...

-سخت است گفتن از در سوخته،کودک شش ماهه،میخ در،سخت است با دستهای بسته دیدن ناموست بر روی زمین و دست بالارفته ی نامحرم،سخت است گفتن از صورت کبود و دستهای کبودی که در تاریکی شب ناله های علی را به آسمان بلند کردند...
می گویند امام حسن هم آنجا در کوچه بود.پیش چشمان کودک خردسال،مادری را زدن سخت است گفتنش...بگذارید دیگر بحث را تمام کنیم.منتظر ظهور مهدی موعود هستیم تا ان شاءالله مادر راهم بیابیم..




و من به این فکر میکنم که چند چشم انتظار از دنیا رفته اند و او بحث را تمام می کند.سرم رابالا می آورم.قطرات اشک جمع شده در چشم ها خبر از قبر مخفی مدینه می دهند.
منتظرم کلاس تمام شود.تمام راه را می دوم.این بغض فرورفته باید فریاد شود.فرشته های آسمان هم زبان گرفته اند.هیچ کس اما از دل خون شده حسن فاطمه خبرندارد.آن چشمهای پاک چه ها که ندید...
میدوم.میخواهم زودتر از هیاهوی شهری که دوباره علی را تنها گذاشته  رها شوم.نفس کشیدن چقدرسخت است...
زمان در فاطمیه ایستاده است...

گمشده

سه شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ

شنیدن صدای گریه های کودکانه ای که از عمق وجود مادرش را می طلبیدآنقدر نزدیک بود که لحظه ای احساس کردم آن صدای هراسان مرا میخواند.زود برگشتم و آغوشم را به روی پسر بچه ی سه ساله ای گشودم که مرا با مادرش اشتباه گرفته بود و اشتراک چادر من ومادرش امیدی شده بود در دل کوچکش...
گریه ای کرد و با صدای هراسانش فریاد میزد:"خانم شما مادر منو ندیدید؟"
من که محو پریشان حالیش بودم،نمیدانستم او را چطور به مادر گمشده اش برسانم.خداراشکر،همان لحظه مادرش ازدور نمایان شد که با ترس و دلهره به دنبال پسرکوچکش میگشت.کودک به من مهلت نداد.با دیدن مادرش از فاصله ای دور،گویی همه دنیا را به او دادند.بدون توجه به من به سمت او دوید و در آغوش گرم مادرش هق هق گریه هایش را رها ساخت و مادرش با لبخندی پر از سکوت و نگرانی شکر خدا میکرد که گمشده اش را یافته است...
من هم خدارا شکر کردم که کودک مادر واقعی اش را یافت ،به این اندیشیدم که تاکنون چندبار به زعم خودم به دنبال امامم بودم اما در مسیر اشتباهی؛ به خانه آمدم و هق هق گریه هایم را در آغوش امامم رها ساختم...
آرامش بعد از آن،نتیجه ی نگاه های مولا به دل بیچاره ام بود؛بیچاره ای که هرازگاهی آرامشش را در سیاه بازار دنیا گم میکند؛امروز دوباره پیدا شد...
بهترین دوست هرکس،مولای اوست...

.بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ نَازِحٍ مَا نَزَحَ [یَنْزَحُ‏] عَنَّا...

جانم فدایت، تو پنهان شده ‏اى هستی که از میان ما بیرون نیستى...

جانم فدایت، تو دورى هستى که از ما دور نیست...

جانم فدایت...


هفــده یـــازده

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۰ ب.ظ

مثلا گاهی هم میشود
آدم روز تولدش
بالای همه برگه ها سال نود وچهار را
با سال -----وچهار اشتباه بگیرد!!
شاید هم این ذهن است که سفر کرده به همان روزها و دقیقه ها!
به همان گریه ی زندگی...
به همان آهنگ جدایی..
اصلا به نظرم
افتادن در حلقه ی دهه ها اصلا اتفاق خوشایندی نیست...
حالی است بین بهشت وجهنم ؛مثل برزخ...
لحظه ای غرق می شوم در دل همه ی تبریک ها و خوش آمد گویی ها!
لحظه ای هم می اندیشم به سرآغاز قصه ی سفر؛به خدایی که جز او کسی نبود...
ساعتی دلخوشم به هدیه های زیبا و پر محبت دیگران
و ساعتی دیگر محزون و شرمسارم از آن لبخندی که نوای "تبارک الله"را بر جهانیان نواخت...
روز تولد روز عجیبی است؛
هم باید شادی کرد
وهم
نفس را محاسبه کرد...

ترس دارد نزدیک شدن به "قبل ان تحاسبوا"...



نقطه ی صفر شروع

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۳۴ ب.ظ
گاهی هم می شود که آدم در زندگی به جایی برسد که از نظرش ته ته خط است،که دیگر توان ادامه ندارد..
گاهی هم می شود به جایی رسید که فکر کنی باید از قطار دنیا پیاده شوی ،که دیگر هیچ نیروی غیبی و غیر غیبی هم نمی تواند دستگیرت شود...
و به این فکر میکنی که همه توسلاتت اشتباهی بوده،که مسیررا اشتباه طی می کردی،که شاید آغوشی به رویت باز نبوده و در خیالاتش غرق شده بودی...
بعد ناگهان می بینی برایت دعوت نامه می فرستند،دعوتت می کنند به مجلس عزای خواهر غریبشان،که قسمتت می شود چهلم شهدای نیجریه در کنارشان باشی..
ناگهان چشم می گشایی و صدای بوق ماشین تورا به خود می آورد ؛ ساعت هشت از عوارضی رد می شوی و رادیو می خواند:اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی
بعد می بینی رسیده ای به دلیل خلقت عالم،چشمانت را می گشایی و می بینی قطره های اشک فرش راهت شده اند که وارد بهشت شوی و در بهشت به روی جهنمت باز شده است...
چشم می گشایی،آرام آرام گام برمیداری،اذن دخول زمزمه می کنی و تمام فضای حرم را زیارت امین اللهی پر می کند که سرشار از دلتنگی هایت برای کاظمین است...
ورودی صحن انقلاب را سرمه چشمانت می کنی،مبهوت خیره می مانی به کودکی که از عظمت آنجا اشک می ریزد و دختری که تند تند به همه زنگ می زند تا سلام دهند و تورا به باور می رساند که خواب نمی بینی...
قدم به قدم خیره می مانی به ضریحی که چقدر جایش در کاظمین خالی بود،به غریبی نگاه می کنی که غریبنوازی کرد و تویی که احساس غربت می کردی را به آغوش کشید تا غم غربتش و دلتنگی خواهرش را با او به عزا بنشینی...
چشم می گردانی و ماه را می یابی و از اوجهت رواق امام را می پرسی تا کمیل بشود راهنمای دلت و با خودت می اندیشی این شب پنج شنبه حتما زوار کربلا به تسلی ثامن الحجج در اینجا یافت می شوند...  بعد بوی عطر سیب تمام وجودت را پر می کند...
صبح جمعه می شود و از امام غریبت نشانه می پرسی این استقرت بک النوی؟..حتما او اینجاست؛برای تسیلت به جد بزرگوارش...



اما ناگهان تورا صدا می زنند،گامهایت را سریع تر برمیداری،خودت را می یابی که برکوه آرامش و اطمینان قدم برداشته ای؛اشکهایت مجال خداحافظی نمی دهند اما باید دعای وداع را زمزمه کنی تا راهی باز شود برای دیدار دوباره ات :اللهم لا تجعله آخر العهد من زیارتی...
در جهت خلاف صحن انقلاب،قدمهایت را تند می کنی که صدایی گوشهایت را نوازش می دهند؛وداع آخرت همزمان گشته با سلامی به صاحب و مولایت،که نشانی باشد برای دل درمامده ات که هنوز هم آغوشی به رویش گشوده است..
با صدا همراه می شوی،باران اشکهارا بدرقه سلامهای آل یاسین می کنی و از باب الرضا روبه روی گنبد طلا،سلام می دهی به دلیلی برای شروع دوباره: السلام علیک یا ضامن آهو
غزال دلت دیگر سردرگم نیست،ماشین با سرعت حرکت می کند و تو دیگر به پیاده شدن نمی اندیشی..
آماده می شوی برای شروعی دوباره؛تولدی دیگر و هرچقدر فاصله بین تو و خورشید تابان بیشتر میشود،با سوز بیشتری ناله می زنی:آمدم ای شاه پناهم بده...
تمام وجودت سرشار از احساس امنیت و آرامش است؛
آری؛آنجا برای عشق شروعی مجدد است...

تا آخرخون مطیع ره بر هستیم...

يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ق.ظ

+ گاهی که خدمت آقا می رفتیم،می دیدم آقا که صحبت می کنند صیاد تندتند یادداشت برمیدارد.آخرین بار عیدغدیر بودو برای تبریک خدمت آقا رسیده بودیم.آقا که شروع به حرف زدن کردند،صیاد دفترچه اش را برداشت وشروع کرد به نوشتن.وقتی برمی گشتیم از او پرسیدم"حاج علی برای چی موقع سخنرانی اقا یادداشت برمیداری؟حرفهای ایشون رو از تلویزیون پخش می کنند."گفت:"اجرای امرفرمان ده برای ما لازمه و تاخیر در اجرای فرمان ده برای ما قبح داره .من باید از صحبتها یادداشت بردارم.دیگه منتظراخبار ساعت دونمیشم.همونجا یادداشت می کنم.بعد در فاصله ای که مینشینم توماشین،این صحیتها رو به دستو العمل تبدیل می کنم.وقتی به ستادکل رسیدم،میدم برای تایپ وبعدهم اجرا.توشاید حرفهای آقا رو سخنرانی تلقی کنی ولی برای من این حرفها سخن رانی نیست،دستوره.از همون لحظه ایکه می شنوم،تکلیف یه گردنم می آد که امری رو از فرماندهم گرفته ام و باید اجراش کنم.تا ستادکل برسم وقت رو تلف نمی کنم."

این دید صیاد بود؛یک دید نظامی هم راه با ایمان واخلاص.اخلاصی که من در کمتر کسی دیدم و همین هم هست که به کارهای صیاد ارزش می دهد،یعنی اخلاصش.



++مشهدی ها رسم دارند صبح روز بعددفن می روند سرخاک.ما هم باید زودتر می رفتیم و فرش و وسایل دیگر را می بردیم.صیح زود رفتیم حرم امام ونماز صبح را به جماعت خواندیم.بعد رفتیم سرخاک.آن جا که رسیدیم،دیدیم رفت و آمد هست وانگار کسی زودترازما آمده.گفتیم یعنی کی می تواند باشد.

اقا بودند؛آقای خامنه ای.ما را که دیدند گفتند"چند وقت است که از امیرم دور شده ام.دلم برایش تنگ شذه است..."


از کتاب خدا میخواست زنده بمانی؛شهید علی صیاد شیرازی


# تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...




مثل غرور زخمی ایران*

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ب.ظ

با فریاد ازخواب می پرد.دوباره هجوم همان خوابها و کابوس همان حمله ها...تازه بود که دیگر فریاد کمک و العطش برادرش از زیر پای دیگران و خنده های مستانه ماموران را به خواب نمی دید اما دوباره...


اربعین در بین الحرمین بود که در رویایش تشنه لب به دنبال چشمه می گشت وصدای برادرش...دوباره صحنه جوانان به خون خضاب شده  دنیا را تاز کرده بود؛

آب می نوشید وخون بالا می آورد؛مسواک میزد و دندانهای خونیش فریادهای وحشیانه اش را به دنبال داشت؛ غذا میخورد و هل من ناصر می شنید؛دیگر دنیایش تباه شده بود...هنوز هم خبری از برادرش به دست نیامده بود؛مردم بی تفاوت از حوادث از کنارش می گذشتند وتنها گاه گاهی که در شلوغی مترو کسی به خنده می گفت"منای دوم الان رخ میده!"وخنده دیگران...چشمانش کاسه خون می شدند و کمک برادرش در گوشش طنین انداز...

شیخ نیجریه را به خون کشیدند وبردند ودوباره پس ازمدتی همه جا سکوت؛و او در فکرش مدام به هانی بن عروه می اندیشید؛به این که چند روز پیش در مسجد کوفه بود و مامن "فزت و رب الکعبه"آرامگاه هانی گشته بود...خون شیعه ها در رگهای برادران کشورشان می جوشید وآنان به سمتشان تیر رها می کردند؛ذهنش یاری نمی کرد..هنوزهم فریاد کمک مسلمانان میانمار را از یاد نبرده بود...

هنوز چهل روز از خون های به زمین ریخته شده نگذشته که شیخ نمرهم تیر باران گشت؛اصلا انگار هواشناسی امسال تنها  بارش تیر را پیش بینی می کرد؛دوباره همان صحنه ها ودوباره همان مشتهای گره خورده...برادرش هنوز ازاو کمک میخواست ...هنوزدر چنگال پلید شیطانیان اسیر بود...

اما آن شب..سرش درد میکرد و زود به خواب رفت؛خوابی که برای مدتی خالی از فریاد ها وحمله ها به استقبالش می آمد اما دوباره نیز برادرش به خوابش آمد وگفت برادرم دریاب...و ازخواب پرید



صبح شد ؛نوزده دی بود..دوباره به یاد همان عهد هر ساله اش کلاه برسر کرد؛چکمه اش را پوشید و پیاده راهی امامزاده چیذر ... به آنحا رسید،شمعی بر سرمزار شهید روشن کرد و زیارت عاشورا مرهم اشکهایش شد.. خواند"اللهم اجعل مماتی ممات محمد و آل محمد "باد وزید؛شعله های شمع نابود گشتند و بارش برف..صدای گوشیش بلند شد؛شهادت برادرتان تبریک..امروز به دیدار می آیند ..و پیامک خبری"قلب راکتور اراک.."چشمانش سیاهی رفت و دستانش سست وبی اراده به دورش می چرخید؛دانه های برف لبخند شهید را پوشاندند به حریم امامزاده پناه برد و دست به دامن ضریح امن یجیب زمزمه کرد...قلبش هرلحظه کندتر میزد و برادرش را میدید که در آغوشش لبخند برلب دارد ...صدای آمبولانس را می شنید و قلبش...این بار تیرها به مقصد قلب او باریدند؛شهید مدافع حرمی را در پناه امامزاده طواف میدادند...قلبش تیر می کشید...


*میلاد عرفان پور

+داستان 

خاطره

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

ازخانه بیرون می زنم.هوا تاریک است.عرض خیابان را طی میکنم تا به ایستگاه اتوبوس برسم.اتوبوس از راه میرسد وناگهان به خودمی آیم که باز هم اشتباه !این مسیرچهارساله هنوزهم مرا رارها نکرده...دوباره برمیگردم واین بار سوار اتوبوسی می شوم که 180 درجه مسیرش متفاوت است.صندلی کنارپنجره را نشان میکنم وخیره می مانم به اتوبوس هایی که مقصدشان نوجوانیهای من است و ارزو میکنم کاش بازهم مسافرشان بودم...پر میکشم به آن چهارسالی که صبح ها کوله ام رابه دوش می انداختم؛زودترازهمه راهی مدرسه می شدم و یکی یکی باآمدن بچه ها روز دیگری را آغاز میکردم...راننده بلند مقصد رااعلام میکند درصف پیاده شدن می ایستم و ناخودآگاه خودرا برای ازجلو نظام آماده  می کنم!کارت بلیطم را ازکیف درمی آورم ؛این صدای دستگاه است یاآهنگ پایان زنگ؟!



خسته نباشیدی حوالی راننده و معلم میکنم..همگی به حیاط می رویم تا حجم درسهارا باپرتاب گلوله برفی کم کنیم.ناظم صدا می زندهمگی داخل و بعد دوباره صدای دستگاه!وارد ایستگاه مترو میشوم و در انتظار آمدن قطار همه مسافران ازجا بلند شده پ و جلومی آیندتا سوار قطار شوند.ماهم ازهم سبقت میگیریم تا قبل از ورود معلم وارد کلاس شویم!

قطار میرود من به مقصد می رسم ،مراقبم تا روی برفها لیز نخورم واتوبوسی را سوار میشوم که آن چهارسال منتظربود تا مرا به مقصدجدیدم برساند ...سربالایی دانشگاه را که طی میکنم خنده ام میگیرد!آخر آن قدیمها از نظرمن سخت ترین مسیر همان خیابان طولانی مدرسه بودکه باید پیاده طی میشد!

برگه آخرین امتحان را جلویم می گذارند ومن قبل از شروع چشمانم را می بندم  و به دنبال آرامش آن سالها،پیش از شروع امتحان دعای عهد را زمزمه میکنم؛تنها اشتراک مانده همین نوشته بالای برگه است:"بسمه تعالی"...

یادش بخیر آن روزها که می گفتند دلتنگ خواهید شد می خندیدیم که مگر میشود؟!اما حالا می بینم که شده است و بازهم میخندم و به این فکرمیکنم که یعنی چهارسال بعد دلتنگ این روزها خواهم شد؟!


راستی چهار سال بعد قرار است کجا باشم؟!


سفری سرخ در نهج البلاغه

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ب.ظ

همه روزهای زندگانیش را درپی یافتن راز این کتاب بسر میبرد و راز آن مرو بزرگ را دراین کتاب جستجو میکرد...همه شهدا همراهشان قرآنی درحیب داشتند که تنهاییشان را باآن پرمیکردند اما او،برای قرآنش همنشینی اختیارکرده بود تاکه شاید هر کدام دیگری را معنا کنند...هرکتابی که اسم این بزرگ مرد تاریخ را در سینه داشت،در لیست خریدش قرارمیگرفت .. عطش او هیچگاه تمامی نداشت...
هر بار که خطبه ای را شروع میکرد،دوباره سوز دل این شجاع مرد و سنگینی جراحتی بر دلش سنگینی میکرد،امانش را می برید و دوباره از اول...
او همنشین این کتاب شده بود که پشتیبان ولایت فقیهش بود؛که برای اصل ولایت فقیه در قانون اساسی تلاشهای بسیاری کرد؛ همین مرد بود که دل او را به سمت امام خمینی متمایل کرده بود...
او به راستی می کوشید تا متمسک شود به عترت و کتاب رسول الله تا که برپیامبر رحمتش وارد گردد...
تمام زندکی در پی یافتن حقیقتی بود که گویی دلیل زیستنش شده بود؛وقتی که با زندگی این بزرگوار آشنا شوید،محال است که شب سر بر بالین بگذارید وخطی از نهج البلاغه را نخوانده باشید...

 


نهج البلاغه گنج ناشناخته عظیمی است که خیلیهامان از آن غافلیم

عمر،برف است و آفتاب تموز...

پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ب.ظ

پیرو پست قبلی،

این را

لطفا گوش کنید

...

  • سیب سرخ

هل من مزید؟

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۹ ب.ظ

از هرگوشه ای صدای فریاد فروشنده ها به گوش می رسید.دوباره جمعه بازار بود و هرکس سعی داشت زودتر اجناسش را بفروشد.مرد با تمام وجود فریاد زد بدو بیا حراجیه!ومردم هم با تعجب سر می کشیدند تا ببیند کدام جنس را میتوانند دراین گران بازاریها ارزانتر بخرند.در گوشه ای دیگر برای پولی ناقابل زنی بامردی همکلام شده بود و شیطان در میانشان خنده های مستانه سرمیداد.مردی برای رسیدن به حراجی باعجله تمام به دختری چادری که درآن شلوغی خودش را جمع میکرد خورد و بدون عذرخواهی درهیاهوی جمعیت گم شد.شیطان باتمام وجود شادگشت.در بهبوهه شلوغیهای بازار ناگهان صدایی به گوش رسید که همه جا سکوت را حاکم کرد.شیطان هراسان وحیران بود؛باید کاری میکرد وگرنه این مردم دست به کار می شدند.رفت و به پشت فروشنده زد و دوباره صداشد درگلویش تا حواس همه راپرت کند.مرد فریاد زدبیایید که تمام شد و دوباره گویی که همه به خود آمده باشند،شروع کردند به همان کار قبلی وباد صدای اذان را همسفرکرد تا به گوش اهلش برساند.خدا گفت بشتابید به سویم وهمه می شتافتند به سوی ارزانی کالا.خدا گفت بیایید حراج زده ام به رستگاری و مادری بی توجه به دخترش گفت آن جوراب چقدر قیمتش ارزان است!خدا دوبار گفت بیایید کسی جزمن نیست!وچشمهای آلوده به استهزاءگرفتند این جمعیت و شنیده هارا!
و دیگر خدا هیچ نگفت!خانم فروشنده دیگری صدا زد بیایید آتش زدم به مالم!و دیدم که چطور صدایش راهم به حراج گذاشته و چه آتشی به راه انداخته.
"آتش زدم به مالم" و مردم حمله می کنند تا ببینند کدام کالارا می توانند ارزانتر بدست آورند و هبچکس لحظه ای فکرنکرد که چه آتشی به پاانداخته است!


.

هوا تاریک میشد،کسی برای خدا وقت نداشت،روزجمعه بود و همه صبح بدون غم دوری مولا تاظهر خواب بودندو بعدهم در بازار به دنبال خرید وفروش!
امام حسین هنوز در صحرای کربلا می جنگید؛هنوزصدای اذان عاشورا به گوش میرسید،همه می گفتند"یا لیتنا کنا معکم"وهیچکدام لحظه ای نیندیشیدند که چرا لبیک نمیگویند؛که چقدر امام زمانمان غریبند...

"هل من مزید؟"

از چشمِ من ببین که...

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ق.ظ
 
 
چه خوش است راز گفتن به حریف نکته سنجی 
 

که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد*

 
 
 
*بیدل دهلوی

بوسه بر باران!

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ

آن روز همگی به حال هم گریه میکردیم،حتی کاربه جایی رسید که آسمان هم نتوانست تاب بیاورد و هی بارید و بارید و...بارید.اما باران عاشق ترازهمه بود..زودترازهمه راهی شده بود تا راه را برای همه پاکیزه سازد و بعد با همه بسوزد و بسازد..غم هجران است دیگر فقط یوسف گم کرده میتواند درک کند..وباران هم قرنهاست یوسفش را می جوید..

میدانی غم دوری برای آسمان حتما سخت تراست دیگر؛آخر از ابتدا تا انتهای زمین را میگردد دریغ از ...


ما همه چهل روز زار زدیم؛ از جاماندنمان از بی لیاقتیمان، از دلتنگیمان، آسمان هم تاب نداشت او هم دوست داشت آن لحظات برآسمان بهشت بتابد ولی جامانده بود!

سیل جمعیت اشکهای باران را پاک میکردند؛خانمها یک سره در چادرهای خیسشان اشکهای باران را به آغوش می کشیدند و مردها هم با پای برهنه آب آسمان را درآغوش می کشیدند؛عجیب بود ..آنجا همه معادلات عحیب بود..

همه جامانده بودیم؛مادر مهربانی که نذر پیاده های حسین را داشت اما جامانده بود،لقمه های نذرش را بین جاماندگان تقسیم میکرد؛عجیب بود؛نذر جامانده برای جامانده!

به یاد آن مسیر طلایی در مسیر موکبهایی بود،حتی بعضی معلوم بود در جایی دیگر سیر می کنند؛بدون توجه به خاکروبی باران از پای زائران، کفشهای جاماندگان را واکس می زدند و خیس می شدند و باتمام وجود ارباب را صدا می زدند!

عجیب بود حتی اینجا هم معادلات به هم ریخته بود!مغازه دار مغازه اش را بدون احتمال دزدی به روی جامانده ها گشوده بود و ..اشک می ریخت!

جامانده بودیم همگی..از آن دخترسه ساله ای که پدرش به پای اوراه می آمد تاخسته نشود تا آن مادربزرگ ویلچر نشینی که نوه اش هلش میداد..جامانده!

اصلا امام مهربانم هم همین رامی دانستند که درآن روزگاری که دراین شهرجماعتی بیش زندگی نمی کردند به محبشان فرمودند:زیارت عبدالعظیم حسنی همان زیارت جدم حسین است.وشاید آن مرد باتعجب به حکمت این سخن می اندیشید اما این خیل جامانده ها زنده بودنشان را وامدار همین سخن نورانیند..

باران بارید ،آب به جامانده ها التماس دعا میگفت و می بارید و می بارید...و ما از پس پرده ی اشک باران، سلامی گفتیم به دلخوشی جامانده ها:"السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیاره سید الشهداء یرتجی"...

به لطف حضرت ارباب هیچکس خستگی حس نمیکرد،باران روحمان راهم پرطراوت کرده بود،هیچکس درراه طعم گرسنگی را حس نمیکرد:ما کجا و کاروان نینوا...

 به حرم رسیدیم،نماز را اقامه کردیم،باد تازیانه های سرمایش را به تن جامانده ها می زد؛ به گناه جاماندن!

زیارت رفتیم و درقاب حرم شش گوشه ای را به چشم میدیدیم که عاشقان به گردش طواف میکردند،بلندگوی حرم روضه سه ساله ی جامانده را پخش میکرد،باران دوباره بیتاب شد و من در سیل جمعیت سلام میدادم به صاحب اربعین:

"السلام علی ولی الله و حبیبه..."


میچکد ژاله بررخ لاله..*

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۱ ب.ظ

بسم رب الحســـــین



حضرت رسول خودش فرمود:"علی جان!تو از منی و من از توهستم"...

حضرت رسول در میان همین مردمان فرمودند:"حسین منی و انا من حسین"...

و مدام به لب می آوردند:"فاطمه بضعه منی"...

خطاب به همین مردمان اعلام داشتند:"(حسن) فرزند و میوه دل من است هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکه مرا بیازارد خدا را آزرده است"


و مردم حیران ماندند از این همه محبت

در حالیکه هنوز ذهنشان بوی نم جاهلیت میداد!

ولی این سخنان بالاتز از عشق و علاقه بودند..از "نبا عظیم"خبر میدادند

 و خداوند هم اراده فرمود تا به اثبات برساند حرف نبیش را در روزگاری که شاید عقل مردم به چشمشان بود

و این روح های به هم گره خورده را نمی دیدند...

برای همین بود که خدا

عصاره جان حسینش را 

علی قرار داد

و برای همین بود که هرکس علی اکبر حسین را به نظاره می نشست،

در حیرت می ماند که خدایا! رسولت دوباره بین ما بارگشته است؟!

برای همین بود که انتقام کشته های بدر و احد را 

از حسین گرفتند...

تنها به همین خاطر بود که حضرت حسین نیز همچون جدش 

اول از همه عزیزترین کسش را فدایی کرد؛18 ساله  اش را...


عــــلی اکبر ،جمع خوبــها بود:

الله

محمد                       علی

فاطمه

حسن                            حســـین




+به همین خاطر است وقتی به شش گوشه برسی ، در آغوش حضرت ارباب دلت هم دوباره راهی حرم پدر می شود،هم بوی قبرستان بقیع به مشامت می رسد و هم گنبد خضرای نبی را زیر قبه حضرت حسین می بینی...شاید به همین دلیل است که وقتی شش گوشه را ببینی دلت بی تاب و بیقرار است؛بوی گل یاس  از کدام سمت به مشام می رسد؟!

++ فکر نمی کنم دیگر بی تابی بانوی صبر برای اکبر برادرش عجیب باشد؛آن درخت تنومندی که کابوس کودکیهایش  بود به یکباره در برابر چشمانش از جای کنده شد و حضرت  زینب در هجوم نامحرمان به یاد همان طوفانی افتاد که در خواب تمام وحود مبارکش را می بلعید..


*حافظ: میچکد ژاله بررخ لاله/المدام المدام یا احباب..

محله بنده نواز!

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ب.ظ

به لطف اجلاس GECF روزی که قرار بود دوفصل امتحان مدارالکتریکی داشته باشیم و همگی برسر می زدیم برای تحویل پروژه های برنامه نویسی، ان هم درشرایطیکه با امتحان سخت ریاضیات مهندسی یکشنبه را پشت سرگذاشته بودیم،دوشنبه خانه نشین شدیم ونفس راحتی کشیدیم!:)
این یک روز تعطیلی باعث شد تا کارم بعداز یکسال به بانک بیفتد و برای افتتاح حساب به بانک ... مراجعه کردم .
بانک پربود از مادربزرگها وپدربزرگهای مهربانیکه بعضیهاشان با پسران ودخترانشان امده بودند.از قضا حقوق بازنشسته ها بهانه این گرد همایی بود.آخرین صندلی خالی ردیف سه تایی را نشان کردم و نشستم.پیرزنی که مثل بقیه مهربانی از رویش می بارید بعدازاحوال پرسی با خانمی کنارم نشست.ازمن نوبتش را پرسید و بعد شروع کرد به صحبت کردن از زندگیش؛گوییا این لحظه های انتظار بهانه ای شده بودند تا گوش شنوایی بیابد برای درددل هایش...
میگفت خانه اش را برای ساخت زیرگذر... شهرداری با مبلغ کمی خرید واوهم باان پول دیگردراین محله نتوانست خانه ای بخرد و دامادش در تهرانپارس خانه ای گرفت.بلندگو شماره190 را صدازد و حاج خانم بعد از مکث گفت که عاشق اینجاست و باحاجی اش در تک تک این کوچه ها وخیابان خاطره دارد. اسم میدان را که میشنودانگاردوباره جوان شده باشد وبه همین خاطر حاضر به تعویض شعبه بانکی اش نشده بود و در برابر اصرار بچه ها کوتاه نیامده.ذکر لبش مدام صلوات بود؛به همه جا طوری نگاه میکرد که انگارحاجی کنارش نشسته و باهم امده اند تاحقوق بازنشستگی بگیرند ..
او ازخاطرات دلنشین زندگیش میگفت و از عشقش به محله و خاطرات دلنشین گذشته ها و من فکرمیکردم که چقدر دلتنگ صحبتهای مادربزرگها شده بودم..
او اینقدر با احساس صحبت میکرد که باورم نشد 15سال است ازاین محله رفته اند.
"ازخانه که بیرون می ایم خودم رو به خدا می سپرم تا سالم برگردم" من هم لبخندی زدم و برای سلامتی اش وسلامتی همه بزرگان دعا میکردم 
"شماره 199 به باجه پنج"
و این یعنی پایان هم صحبتی ها .
من رفتم به باجه ، اوهم منتظر شماره201 و باخود فکرکردم که چقدر محله ام رادوست دارم و ناشکریهایم را قورت دادم.

گاهی اوقات لحظه های انتظار دلنشین اند.میتوانندتبدیل بشوند به هم صحبتی های خودمانی..


بر گوش او عدو که دو تا گوشواره دید...

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۱۰ ب.ظ

از من به شما فقط یک نصیحت

ان شاءالله

کربلا که نصییتان گشت

وسایل سفر را که جمع می کنید

همه چیز را بردارید 

اما

به سراغ زیورآلاتتان نروید

کربلا جایی است

که گوشواره را با گ و ش

و د ستبند را با د س ت

غارت می کنند

کربلا شب شام غریبان

جولانگاه ناله های یتیمان بی پناه گشته بود

...

خواهشا

با زیورآلات به زیارت حسین  علیه السلام نروید..

آن وقت خودش بهترین طلاها را به شما هدیه می دهد...



+مطمئنم که برای حرف آخرم سند نمی خواهید وگرنه به اثیات می رساندم این وضوحات را...

++کربلا؛کربلا...اللهم ارزقنا...

ان الله شاء ان اراک قتیلا...ق ت ی ل ا

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۱ ب.ظ

رو به روی ضــــــریح برادر که قرار می گیرم

زانوانی که در برابر تل زینب اذن سقوط نداشتند

تاب نمی آورند و زمین   را در آغوش خود می فشارند

و پیشانی ای که زمین را لمس می کند

و اشکانی که  التماس کنان

از زمین می خواهند تا بجوشد

مگر صدای گریه های علی اصغر را نمی شنود؟

مگر سعی حسین را نمی بیند؟

حسین چند بار باید طی کند تا این بار کوه را برزمین بگذارد؟

مگر این هاجر نیست که فریاد می دهد کاش اسماعیلم تشنه می بود؟!

اصلا این تشنگی چه سری است

که نسل به نسل به ارث برده اید؟

اما خدا اسماعیل های حسین را تشنه می خواهد و ق ظ غ ه ....

اما خدا می خواهد خسین همه ی هستی اش را فدایش کند

پس اسماعیلهایش باید هم تشنه باشد و هم مقدمه "ذبح عظیم"

اشکها التماس می کنند،زار می شوند

اما

صدای الله اکبر به گوش میرسذ

علمدار یاداوری می کنذ "حدا بزرگتر است"

پس از جا بلند می شوی و در آغوش حرمش گم می شوی

و برایت عجیب است کسی نمی گوید عجله کن!و در آغوش دستان بریده هرچه بخواهی زار می زنی

بعد آن چشمان تیرخورده تورا به صف نماز راهنمایی می کنند

و سری شکاف خورده پیشنمازت می گردد

و بعد تو می مانی و خدا

بعد تو می مانی و برادر

و تو می مانی و زمینی که نماز هارا شکسته در خورد دارد

و تو می مانی و خار مغیلان

و نو می مانی و این حقیقت:

"..و تو چه می دانی کربلا چیست؟"

و همین کافیست تا در قتوت نماز ناخود آگاه روبه روی برادربگویی:

"اللهم ارزقنا زیاره الحسیــــــن(علیه السلام)"

 

 

+ ببخشید که قاصرم از بیان...از کربلا رفته نخواهید تا از سفرش بگوید...او خودش را ازهمه بیشتر کربلا ندیده میداند وحق هم همین است...

 

لا یوم کیومک یا اباعبدالله الحسـ ــ ــ ین

 

دستی زغیب قافیه را کـــربلاء گذاشتـ...

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ب.ظ

 

بر صفحه تقویم خیره می مانم. نمیدانم چند دقیقه یا چند ثانیه می گذرد که قطره های اشک پهنای صورتم را می پیمایند..حرف برای گفتن زیاد داشتم اما جمله روی کاغذ حرفی برای گفتن باقی نمی گذارد...

وقتی از کربلا برگردی دیگر لحظه ها و روزهایت را با زمان کربلا می سنجی. یک ربع دوری،دو روز دلتنگی ،یک هفته بی قراری و ...و امروز که آمدم تا بگویم یک ماه تنهایی،دیدم نه! امروز همان روز وصل است. امروز همان روزی است که ما بر خاک کربلا سر به سجده گذاشتیم و باران اشک دلسوختگان بین الحـــرمین را در عشق خود غرق می نمود. امروز همان روزی است که در پناه علمدار "کل یوم عاشورا"را گریستیم و رو به روی ضریح شش گوشه فرزندی را در آغوش پدر را نظاره گر بودیم...امروز یک ماه می گذرد و من که برای شمارش روزهای هبوطم"قلناهبطوا منها جمیعا"به تقویم نگاه کردم و بعد دیدم :"ورود امام حسین علیه السلام به کربلا(61 ق) و بعد نمیدانم چه شد...

آقای من،نمیدانم چه سری است همان روز ورودتان به نینوا، یک ماه مانده به اینکه کربلا متولد گردد،یک ماه مانده تا "ذبح عظیم"،مرا در حریم حرمتان راه دادید و وجودم را به آتش کشیدید...

 


 

یا اباعبدالله الحسین

این روزها که حرمتان لبریز از دلسوختگانی است که خود را به گودی قتلگاه رسانده اند،حواستان به آن دلی که یک ماه است گوشه نشین حرمتان گشته،هست؟

این روزها فقط دیدار همسفران است که بغض  فروخته را رها می سازد و زیارت ثامن الحجج که مرهمی بود بر این دل بی قرار..."السلام علیکم یا اهل بیت النبوه"

راستی خدا نکند این روزها حضرت زینب –سلام الله علیها- چشمان مبارکش به تقویم بیفتد،بگذارید خوب هیجده قمرش را نظاره کند و با دفت و نگرانی وفاداری پنجاه و چهار نفر را بیازماید...یعنی سربلند خواهند شد؟!

 

"السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک"

و کدام قربانی برای کدام قربانگاه؟!

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ق.ظ

امروز عید قربان  است؛

و من ازبین همه کتابها،تنها در پناه کتاب "پدر،عشق و پسر "آرام می گیرم...


امروز عید قربان است؛
و من سرگشته و حیرانم که امروز قربان است یا روز عاشورا که حضرت ارباب علیه السلام بهترینش را در پیشگاه خدا به قربانگاه فرستاد،لباس رزم برتنش نشاند و غرق در راه رفتنش گشته بود...


امروز عید قریان است؛
و من نمیدانم برای قربانی باید به مکه رفت یا باید به آن قتلگاهی پناه برد که بهترین از ازل تا اید آنجا قریانی گشت و وسیله ای شد برای تقرب همگان حتی بدترینها که من باشم...


امروز عید قریان است؛
و عقلم حیران مانده است برای حل معادله امروز وعاشورا...اگر اسماعیل قربانی است،پس علی اکبر حسین را چه باید نامید؟!پس گلوی طفل شش ماهه خنجر کدام شمشیررا به سخره گرفته است؟


امروز عید قربان است؛
و اگر چنین است،چرا حضرت ابراهیم برای رویدادی که هنوز رخ نداده بود،پر از اشک و ناله بودند؟!


امروز عید قربان است؛
و من زمزمه کنان ندبه صدا می کنم:"این الطالب بدم المقتول بکربلا؟"...
و در عشق حرم کربلا می سوزم و از عمق جان فقط حریم بین الحرمین را می طلبم...


امروز عید قربان است؛

و من دست برسینه می گذارم روبه حرم می ایستم و سه مرتبه میگویم

"صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین"


امروز عید قربان است؛
ومن ملتمس دعایتان هستم...خیلی التماس دعا..دعا کنید "اللهم ارزقنا..."



امروز عید قربان است و تو چه میدانی عاشورا چیست؟!




+ عید قربان است و هفته دفاع مقدس؛ ومن مانده ام بین این همه قربانگاه های اسماعیل ها و ابراهیم ها...امروز عید قربان است و همه مقربان بزمشان برپا و من هنوز در قربانگاه نفسم مانده ام تا تیزی چاقو را به گلویش وارد کنم ...همه مقربان شاد از قربانیشان ومن هنوز می جنگم در میدان مبارزه با نفس...آیا پیروزی نزدیک است؟!


بعدا نوشت:

چه حجی شد امسال..خدایا حج حاجیان امسال که روز عید قریان جانشان زا فدا کردند،قبول گردان...خدایا همه حاجیان را مشمول رحمتت فرما...ای کاش دوباره برویم تجمع سفارت عربستان و بغض فروخفته و نفرتمان را ازاین لکه های ننگ جامعه اسلام واین جنایاتکاران بی رحم وهابی فریاد زنیم...امروز جهان اسلام عزادار گشتند؛و ماهم عزادار هم وطنان و هم دینان خود هستیم..خدایا به یازماندگان و خانواده هایشان صبر جمیل عطا فرما...خدایا آل سعود و ظالمین و غاصبان را نابود گردان..به انید ظهور آن منتقمی که امروز میزبان قربانیان منا گشته بود...اللهم عجل لولیک الفرج

سفرت به خیر اما...

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۶ ق.ظ

امشب شب خداحافظی است؛

!!قناعــــــت!!ممنوع:|

شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۱۲ ب.ظ

 

سکانس 1:


کلاس درس دانشگاه و استاد مشغول درس دادن ...

یَا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَـــــهُ

شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ

اینکه به غریبه های توی پیاده رو ،مترو،اتوبوس،دوستان دبیرستانی،همکاران و یا همسایه روبه رویی حسادت نکنی،هر روز بهشون لبخند بزنی و یا ازشون تعریف کنی هنر نیست
هنر اینه که وقتی دوست صمیمیت،خواهرت،برادرت و یا افراد فامیل به موفقیتی رسیدند و یا وسیله ای بهتر از داشته تو دارن،بهشون تبریک بگی و براشون آرزوی موفقیت کنی...
حسادت،چشم و هم چشمی،خودخواهی و برتری جویی منفی همگی ریشه دروغ ،غیبت ،تهمت ،جدل و مشاجره و در نتیجه دوری قلبها ، گسستن صله رحم و زخمهای عمیقی به روح و جسم اطرافیان میشه...و باعث تنها و تنها تر شدن...
بیایید کمی هم به رفتارخودمون نگاه کنیم؛قبل از اینکه بخواهیم درباره دیگران نظر بدیم و یا حرفی و حرکتی بزنیم اول ببینیم نیتمون پاکه یانه...کاری که شاید حتی ظاهرش خوبی باشه اما نیت پلیدی در خودش نهان داشته باشه،صد برابر درجه تخریبش از دادوفریادهای اشکار بدتره... گاهی حتی حرفی که در عصبانیت و ازسر حرص درآوردن زده میشه هیچ وقت از ذهن و قلب اطرافیان خارج نمیشه وترکشهای این کارها هزاران برابر دل می شکونه؛ دلی که شایدبعدا به ظاهر ازیاد ببره اما هیچ وقت از عمقش بیرون نمیره و همیشه اثرش باقیه...
 

 

 

  • سیب سرخ

"تدبیــر"از دســت رفته!!؟!!

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۲ ب.ظ

بعضی کتابها واقعا درس زندگی می دهند درصورتیکه شاید از آنها چنین انتظاری نباشد...
مخصوصا اگر کتاب تاریخی باشد؛اما بعد از مطالعه این کتابها آدم بیشتر پی می برد  که چرا خداوند در قرآن اینقدر به مطالعه ی تاریخ تاکید می کند...
اثر این کتابها وقتی بیشتر در ذهن آدم ماندگار می شود که در کنار کتابهای دیگر به آنها نگاه شود،انگار مکمل هم باشند...این ها را وقتی میگویم که هنوز مطالعه کتاب مورد نظر را تمام نکرده ام و نیمه راهم..کتابی که سالها در کتابخانه ام خاک می خورد و ای کاش زودتر به سراغش رفته بودم...!
اسم کتاب"40تدبیر"است،بررسی 40مقطع حساس انقلاب اسلامی ایران.خیلی برایم هیجان انگیز است.بسیاری ازحودثی که شاید فقط نامی از آنها شنیده بودم در کنارهم گردآوری شده اند و وقتی به تاریخ رویدادشان دقت میکنم اکثرا با هدف براندازی نظام و در طول سالهای جنگ شکل گرفته اند!
و واقعا امام- رحمه الله علیه- چه تدبیری داشت و چه فکر عمیقی که با مدیریت فوق العاده خود و هوش بسیار سیاسی شان یکی پس از دیگری نقشه های دشمنان را خنثی می کردند...خواندن بعضی تدبیر ها آ ن هم بعد از همایش امنیت و یادآوری اسامی افراد خائن لذت مطالعه کتاب را چندین برابر می کرد؛البته هنوز به بخش دوره امامت امام خامنه ای -مدظله العالی- نرسیده ام.

 

اِذن به یک لحــــــظه نگاهم بده

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۸ ب.ظ

خیره می شوم به صفحه تلویزیون،چادر بر سرمیگیرم و همراه با همه زائران کوی رضا آن ضریح آسمانی و شبکه های پنجره فولاد را در آغوش می فشرم ،زیر لب همنوای استاد علی محمد کریمخانی می شوم: "آمدم ای شاه پناهم بده،خط امانی ز گناهم بده..."

ملتمسانه اذن دخول می طلبم و بعد در صحن جامع بال می گشایم ،در صحن غدیر به پرواز در می آیم و بعد در صحن انقلاب اوج می گیرم و همراه همه کبوتران آستانتان زائرکویتان می گردم،چه لذتی دارد ایستادن در برابر محضر خاندان کرامت و بعد به خاک افتادن...

آدم وقتی در حریم حرمتان قرار می گیرد محو چشمهای بارانی زائرانتان می شود و بعد بوی نم باران تمام وجودش را در برمیگیرد،و یا صدای خنده های کودکانه ای لبخندهای از ته دلی برلب می نشاندو همه غمهای عالم از یاد می روند؛

در حریم حرمتان هر جیز محالی ممکن می گردد...و همین هم دل کندن را بعداز هربار زیارت سخت تر می کند...



هرچند دل کنده نمی شود،دل همانجا گوشه ای از صحن ها می نشیند ،خیره به آن گنبد طلایی و هربار که از راه دور دلتنگی دوری از آستانتان بغض فروخفته را می شکند،این دل جامانده درد فاصله ها را تسکین می دهد و باز چشمانمان را که می بندیم باز هم ضریح نورانی تان را مقابل خود می بینیم و از راه دور زیارت می کنیم...
"السلام علیک یا علی بن موسی الرضالمرتضی"


در صحن انقلاب بوی سیب سرخ حسین(علیه السلام) تمام وجودم را سرشار می کند؛راه کربلا از حریم رضا شروع می شود...


*گویند زیارت تو حج فقراست؛

بر گنبد و بارگاهت از دور سلام...

من و بلاگفا!

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ب.ظ

از سری دل خوشکنک های این روزهای ما بازگشت غرورآفرین وب بلاگفایمان بعد از مدتها حذف شدنش توسط مدیریت محترم(!)بلاگفا به جرم انتقال به بلاگه!
البته ناگفته نمونه فکر میکنم این خرابی بلاگفا برای هرکدام از دوستان که دلخوری داشت ولی برای ما یه فایده مهم داشت و آن هم بازگشت وبلاگمان بود!

:)

 


+ و صدالبته  که  ما حتی اگه کلاهمونم اون طرف بیفته برای برداشتنش برنمیگردیم و با افتخار به نوشتن در بلاگ ادامه می دهیم!...ان شاءالله

با ربط نوشت: +

 

*پویا و باوقار، شهوار می رویم

استاده بر مسیر، بیدار می رویم

دانش سلاح ما، حق است یار ما

از ذکر یاحسین سرشار می رویم

در ازدواج و عروسی شادیهای بسیاری نهفته،

شادیهایی که برای همه واضح و روشن اند...

اما 

این شادی تلخی نیز به همراه دارد،

تلخی غم فراق و هجران

تلخی دل کندن از کسانیکه سالها باهاشون زندگی کردی،به معنای واقعی کلمه!

این روزها این تلخی بیشترخودنمایی میکند

وقتی صورت گرفته مادر و غم صدایش چاشنی زندگی شده

و در نگاه پدر اندوه بینهایتی پنهان گشته

و خواهر دیگرم ،میلی به کاری ندارد

حتی میتوان از نگاه سرد خود عروس و بی حوصلگی های جدیدش این موضوع را درک کرد!

این تلخی جدایی وقتی بیشتر خودنمایی می کند

که فاصله ای به اندازه 900km  بین خواهر هابیندازد

هرچند شیرینی وصل به حرم امام قلبها را داشته باشد

ولی

حتی صفحه های تقویمم فهمیده اند که 40روز مانده تا دل کندن و دل بریدن!

و گویی این 40روز نیاز به  ختم چله دارند!

 

+وقتی چله دلتنگی همزمانه با دهه کرامت و انتهای این دلتنگی وصل امام دلهارو داره،باید از خود بانو حضرت معصومه سلام الله علیها مدد جست،درد دوری  را فقط کسی میداند که طعم فراق رو چشیده...

توضیح نوشت:خواهرم رهسپار مشهد الرضا می شوند...

* چه شده ست مرا که اینسان به یکباره

همچون آهویی افتاده ام به دام دلتنگی؟

حس غریبی ست، آری،‌ هوای گریه دارم باز
افسوس! که اشکم شده است حرام دلتنگی

 

غــــــم مخور

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ


مسؤول دفتر مقام معظم رهبری وقتی در مراسم تشیع شهید آوینی حاضر شدند، به من فرمودند: «تدارک ببینید، آقا هم قرار است در تشیع شرکت کنند». گفتم: «چرا از قبل نگفتید که ما آمادگی داشته باشیم؟» گفتند: «ساعت 8:30 صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم می‌رویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزه‌ی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: 

«من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ می‌خواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی».

 

+کتاب "شهید فرهنگ" ،به نقل از محمد علی زم (رئیس وقت حوزه هنری)،صفحه 164

++چقدر آرامش بخش است،وقتی آدم غم گشای مولایش باشد نه غم افزا...جمله آقا خیلی درد دارد؛خیلی...

هدیه به شهید بزرگوار و سلامتی امام خامنه ای صلواتی...

*حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب 

  جمله می داند خدای حال گردان غم مخور...

     

 

اذن دخول میخواندیم.همه زمزمه کنان میگفتند" ءَاَدْخُلُ یا رَسُولَ اللَّهِ، ءَاَدْخُلُ یا حُجَّةَ اللَّهِ"؟...

و من التماس کنان تکرار می کردم" فَاْذَنْ لى‏ یا مَوْلاىَ فى‏ الدُّخُولِ، اَفْضَلَ ما اَذِنْتَ لِأَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ، فَاِنْ لَمْ اَکُنْ ‏اَهْلاً لِذلِکَ، فَاَنْتَ اَهْلٌ لِذلِکَ"

وقتی برگشتیم تا وارد حرم شویم،چشمهایشان همه گریان بود...

 درست است که سعی می کردند در خنده هایشان بغضشان نترکد و لرزشش را پنهان می کردند

اما
علی بن موسی الرضا ضامن غزالهای دل همه است،

زیارتتان قبول


....

+آیت‌الله بهجت:
زیارت‌تان قلبی باشد. در موقع ورود اذن دخول بخواهید، اگر حال داشتید به حرم بروید. هنگامی که از حضرت رضا اذن دخول می‌طلبید و می‌گویید: «أأدخل یا حجة الله: ای حجت خدا، آیا وارد شوم؟» به قلبتان مراجعه کنید و ببینید آیا تحولی در آن به وجود آمده و تغییر یافته است یا نه؟ اگر تغییر حال در شما بود، حضرت(ع) به شما اجازه داده است. اذن دخول حضرت سیدالشهداء(ع) گریه است، اگر اشک آمد امام حسین(ع) اذن دخول داده‌اند و وارد شوید. اگر حال داشتید، به حرم وارد شوید. اگر هیچ تغییری در دل شما به‌وجود نیامد و دیدید حالتان مساعد نیست، بهتر است به کار مستحبی دیگری بپردازید. سه روز، روزه بگیرید و غسل کنید و بعد به حرم بروید و دوباره از حضرت اجازه ورود بخواهید.

++ در این مدت نبودن در جوار حرم مولا دعاگوی همه شما عزیزان بودیم

 

*من که توی سیاهیا از همه رو سیاه ترم

میون این کبوترا با چه رویی بپرم؟؟؟

ضامن آهوی دلم

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ

کریم بودنتان را
رئوف بودنتان را
غریب الغربا بودنتان را
وقتی بیشترازهمیشه در وجودم احساس میکنم
که دوباره در اوج نا امیدی

دل شکسته ام را
در صحن انقلابتان به پروازدر آورید
...
و من در خیال بهشت باب الجوادتان و گنبد طلایئتان غرق،

دستهایم بیقرار از درآغوش فشردن ضریح نورانی و پنجره فولادتان،

لبهایم از شوق زمزمه اذن دخول و زیارتنامه لبریز

و صدای نقاره خانه همواره در گوشم طنین انداز...


و زیر لب زمزمه میکنم:


اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی...کافضل ماصلیت علی احد من اولیائک


ممنونم مولاجان
که دوباره مرا درآغوش بهشت مشهدتان
جای دادید

ایهاالامام المتقی
...


+ من و یک دل هوایی

عمری و چشم انتظاری...

  • سیب سرخ

حکمت

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ق.ظ

نمیدانم چه حکمتی دارد!
رسیدن پاسپورت کربلا روز قبل ثبت نام
و
کنسل شدن سفر مشهدالرضا روز قبل حرکت
...

  • سیب سرخ

وَ اللَّیْلِ اِذا یَغْشى

يكشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۲ ب.ظ

 

بچه که بودم ترس از مرگ برایم خنده دار بود.اصلا درک نمیکردم که چرا ادمها باید از امدن پیش تو واهمه داشته باشند زیرا که انا لله...

آن موقعها چشمان کوچکم وسعتی داشتند که تو را همچون آسمان و ستاره ها را چشمهایت می دانست و برای همین فکر میکردم همه به دنبال ستاره خود در اسمان می گردند تا تو را پیدا کنند و ببینند از کدام دریچه به انان می نگری
فکر میکردم هرچه ستاره ام درخشان تر باشد لبخند رضایتت پررنگ تر است و برق خوشحالی چشمانت درخشندگی ستاره ام را به همراه دارد
وقتی شبها بیرون می رفتیم سرم  را به سمت آسمانت بلند میکردم تا ستاره ام را پیداکنم و حالش رو بپرسم،تا راهنمایم باشد...

شبهایی که اسمان همچون آهن مذاب قرمز و برافروخته میشد ترسی وجودم را فرامیگرفت و غمی...و باخودم فکر میکردم کجا و چه کاری خشم خدای مهربان مرا دنبال داشته و سریع دعایی و صلواتی...
صلوات آن رورها ذکر لبم بود و شوینده زنگارهای قلبم...آن موقع و عجل فرجهم جزء جداناپذیرصلواتهایم بود و با تمام وجود ظهورش را از تو میخواستم،

اما این روزها تنبلی مرا از عجل فرجهم بازمیدارد و غمی دارم که نکند غمی شده باشم بر دل مهدی فاطمه...
نکند آن کودک مسیحی آمریکایی عامل تعجیل فرج باشد و من   ....

 

 این روزها شرم دارم،شرم نگاه به آسمان...دیگر فروغ ستاره ام کمرنگ کمرنگ شده و من خجل زده باخود می اندبشم که تو را کجا رها کزدم و مرا کجا جا گذاشتی...
دیگر مرگ برایم آن پایان خوب قصه های کودکیم نیست، می ترسم از عظمتت که همه جا را احاطه کرده و من چون نقطه ای بی ارزش که سراپا غرق گناهم...
دیگر مثل بچگی کوله بارم پر از پاکی و صداقت و صفا و خلوص نیست..
کوله راهم جز شرمندگی و گنه و غفلت از یار،چیز دیگری دارد؟!...

 

+خدایا ممنونم به خاطر مهمان نوازی ات...

++اللهم ارزقنا شهاده

لا فتی الا علی...

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ

 

چه باشکوه است مردی که بندگی خدا را به جایی رساند و دنیا را چنان حقیر کرده بود که حتی ظلم به مورچه و نافرمانی خدا را به بهای تمام آسمانها و زمین پشت پا زد..
چه قدر با عظمت است مردی که برای کشتن نفس اماره ی خود شمشیر بر دشمن نزد تا مبادا برای انتقام خدویش باشد و رضای خدا نادیده گرفته شده باشد ..


در وصف نمیگنجد آن شیر الهی که هستی را وجود بخشیده بود"لولاک لما خلقت الافلاک"..
لا یتناهی است آن ید اللهی که خرما نهادن در دهان یتیمان نزدش با بهشت تفاوت نمیکرد و سیاهی شب را برای حمل کیسه های غذا ترجیح میداد تا آنجا که وقتی دیگر توان حمل کردن نداشت و ندای فزت و رب الکعبه اش سینه آسمانها را شکافته بود ، یتیمان کوفه تازه طعم بی پدری را چشیدند...
در عقل نمی گنجد که چطور انسانی به قاتل خود رحم آورد و رحمتش بدکاران را هم به هدایت وادارد
چه مردمانی بودند،چه بی خردانی ،عحیب نبود که بت را لایق پرستش می دانستند!،چطور میشود در کنار چنین عظمتی بود و از دایره وجودش به کمال نرسید،چطور میشود انتقام کشته های جاهلیت را از فرزندان این مرد خدا گرفت.
چطور میتوان به چنین کوه صبری ظلم کرد که  نجوای شبانه اش در چاه های آب "خدایا مرا از اینان بگیر" باشد
چه نادانانی بودند که نمیدانستند نبود علی برایشان از جهنم هم عذابش دردناک تراست...
مولا
قلم قاصر است از یاد فضیلتهایتان و زبان به لکنت می افتد در برابر این وجود آسمانی تان...
زنان مصری که با دیدن یوسف پیامبر او را ملکی زمینی دانستند،اگر شمارا می دیدند به جای انگشتان دست رگهایشان را می بریدند ولیکن شما چقدر غریب بودید که در جمع مدعیان مسلمان طعم تلخ سیلی همسر و نافرمانی از رهبر را دیدید...
شیطان چطور میتوانست در برابر شما جولان دهد مگر فقط با تاختن نفس سرکش این مسلمان نمایان...

 


و اکنون نیز فرزندتان مهجور است، رانده است، وحید است...
فرزندتان با رنج غربت سر میکند و تنها پناهش شاید بیت الاحزان مادر یا قبر گمشده شان باشد...
ای امیر مومنان
تیغ ابن ملجم25 سال پیش در کنار درب سوخته بر فرق شما فرود آمد و زندگی دنیا 25سال پیش برای شما با همراه زهرایتان به پایان رسید ...

هستی از آن شماست و خدا تنها برای شما خلق کرده و آنگاه ناسپاسان چطور شما را رها کرده اند و غربت از همه طرف شما را احاطه کرده
مولایم
حسینت با 72 یار آسمانی اش حماسه ای به وسعت تاریخ و به پهنای جهان خلق کرد و کربلا را برای همیشه جاودان ساخت..
حال سالیان متمادی است که مهدی ات چشم انتظار یارانی است که خون کربلا در رگانشان جاری باشد..
اللهم العن قتله امیرالمومنین
اللهم عجل لولیک الفرج

ایها الکـــریم

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ب.ظ

بعد از یک روز طاقت فرسا خیلی خسته بودم و میخواستم زودتر به خونه برسم.سوار اتوبوس که شدم صندلی کنار پنجره آخرین ردیف اتوبوس رو برای خودم نشون کردم.رفتم و نشستم؛ از همون اول که وارد شدم دخترک منو به خودش جلب کرد.اصلا لوس نبود،در اون چهره معصوم کودکانش بزرگی عجیبی موج میزد.فوقش هشت ساله بود و تنهایی به خانه میرفت.بسته پفک دستش را دانه دانه میخورد.همه منتظر حرکت اتوبوس بودیم که مسافر جدید با بچه اش وارد شد و کنار دخترخانم نشست.

دخترخانم ناگهان بسته پفکش را به سمت پسرک گرفت و به او داد.خیلی جاخوردم.اصلا انتظارش را نداشتم.پسرک هم قبول کرد.برادرش از مردانه به زنانه آمد و با برادر کوچکش سر خوردن پفک دعوا کرد،و من تمام این مدت محو دختر بچه کوچکی شده بودم که به خانه شان  می رفت و بسته پفکش را به همین سادگی بخشیده بود.


هنوز هم در این هوای آلوده شهر نفس آدم های مهربان احساس می شود...

 

هیجگاه نباید آدم ها را از ظاهر قضاوت کرد...

 

ای کریم اهل بیت

سرچشمه همه بخشندگیها

ماهم میتوانیم مثل شما باشیم؟!

کریم،بخشنده،بزرگوار...

با کریمان کارها دشوار نیست...

 

 

 

+ امام حسن (علیه  السلام ) 

  ـ در پاسخ بـه این سؤال که فقرچیست ـ  : آزمندى نفس، به هر چیزى. (تحت العقول،225)

++ امام حسن (علیه  السلام )

  ـ در جواب مردى که عرض کرد : من از شیعیان شما هستم ـ  فرمود : اى بنده خدا! اگر مطیع اوامر و نواهى ما باشى ، راست مى گویى ولى اگر چنین نباشى پس با ادعاى چنین منزلت والایى که اهلش نیستى ، بر گناهانت میفزاى . مگو : من از شیعیان شما هستم ، بلکه بگو : من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم . در این صورت، تو آدم خوبى هستى وبه خوبى گرایش دارى. ( تنبیه الخواطر : 2/106  )

 

 

عــــــــــشق یعنی یه خبـــر...

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ


"یه پلاک که بیرون زده از دل خاک روی اون اسمی از یه جوون
یه پلاک از دل خاک....
یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین
استخوون، یه کلاه با یه عکس، وصیت نامه قد خون"
....
اما حال با امدن شما ماهیان یه بند کشیده شده باید به دنبال پلاکهایی از جنس پاکی،اخلاص و از دل دریا گشت...شما با پیروی از امام و برای تعجیل فرج مولامان چه مردانه به دل دریا زدید و دنیا را حقیر کردید...
پلاک شما از جنس دیگری است،از خاک بیرون نمی اید بلکه از دل آب حکایت مردانگی و ایثار میکند...

راستی پوتینان در آب جاماند یا در دل خاک ...؟


مطمئنم همه تان در آغوش صاحب الزمان و بابدرقه مادر سادات قدم به آسمانها نهادید تا نشان دهید راه حسین هنوز ادامه دارد...

 

 

شما همواره زنده هستید و به مرگ نیشخند زدید ؛شهید که رفتن نمی شناسد، شهید همیشه هست شهید دنیا را به بندمیکشد نه دنیا شهید را...
میدانم در آن لحظه همه تان میدانستید که گمنام می مانید و به مادر سادات توسل می جستید...و بعد آسوده خاطر با خاکها دست و پنجه نرم میکردید و باذکر زهرا زهرا و حسین حسین تا اخرین نفس در این راه ثابت قدم ماندید و برای فرج دعا کردید...

آزادی امروزمان را مدیون دستان به بند کشیده شماییم...

 

امروز به استقبالتان خواهیم آمد،ماهیان پرگشوده...

+این قانون جدید دنیاست:"ماهی هم می تواند پروازکند...

ندایِ پاکِ فطرتـ

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ق.ظ

بچه که بودم دوستش داشتم
پول رایج بین ما بچه ها بود:)
اصلا هرکه بیشتر داشت افتخارش هم بیشتربود;)


تیله
در آن گوی کوچک شیشه ای ات رویاهای کودکانه مرا پنهان کرده ای.
خاطرات شیرین کودکی ام را به تو سپردم.
حواست باشد!


شیشه عمر هرکس
کودکی اوست...

دنیای کودکانه درونت
 از دست دیوان پلید در امان بماند...
!
این روزها دنیای پاک بچگیمان
در خطر آلودگی و یا انفجار مین است! :(


 

+ فطرت پاک بچگی را آرزوست...!

++  فاطر آسمانها و زمین،وجود ما نیز تدبیر سرانگشتان توست...این روزها برای اینکه "الست بربکم"را از یاد نبرم ،دلیل "تبارک الله احسن الخالقین"ت باشم و در جولانگاه نفس از گمراهان نباشم،به دنیای پاک بچه هایی پناه می برم که هنوز آلوده ی دنیا نشده اندو بوی بهشتت را با خود به همراه دارند...

"فِطْرَةَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا"یت را میان بچه ها راحت تر میتوان احساس کرد...

میـــــلاد سه ساله

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ب.ظ

امروز خداوند نعمتی از نعمتهای بهشتی را به آل پیام برش عطا کرد...
و رقیه ی حسین(ع)جهان را به قدوم خود منور ساخت..
و حسین(ع)صاحب دختری شد که عاشقانه پدرش را دوست میداشت؛آخر میگویند دختر پدری است...


امروز غم و شادی پدر  درهم آمیخته بود...
آخر رقیه حسین همیشه رقیه ی سه ساله باقی می ماند،و در فراق پدر جهان را تاب نمی اورد؛همچنان که زهرا(س)دنیای بدون پدر را محال میدانست.....
خدا به حسین علی اکبر داد تا فراق پیام بر براو سهل گردد...
ورقیه را تا مرهمی باشد بر جای خالی مادر...

و رقیه چه زیبا زهرای پدر شده بود  .
خدا چه قدر هوای حسینش را داشت...




رقیه بانو،دخت سه ساله ی سرور جوانان اهل بهشت...
میلادتان مبارک
ان شاءالله امروز از دستان کوچک وپر برکتتان عیدی بگیریم
اذن زیارت به ما میدهید؟...
اللهم ارزقنا کربلا...

 

 

قالیچه ی سلیمان به این زیلوی ساده حسد می برد...

و تخت پادشاهان آرزودارند لحظه ای جایگاه این مرد بزرگ باشند...

 

سید علی !

چه زیبا زینتهای دنیا را حقیر کردید و چه قدر مصمم بر آرمان های امام پای بندید...

 

اللهم احفظ قائدناالامام الخامنه ای

  • سیب سرخ

نیمه شعبان است و...

سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ب.ظ




اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا

                                                    وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا،

                                               وَ شِدَّةَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنَا

...

پروردگارا به تو شکایت می کنیم از نبود پیامبرمان و از غیبت ولی مان و از فزونی دشمنانمان،

      از کمی نفرات پیروان اهل بیت (ع) و سختی های فتنه ها و هجوم حوادث بر علیه ما ...


امانتدار

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ

هدیه ای است که از عید امسال همراه من است...

هدیه ای است که از فاطمیه امسال زینت بخش کیفم است...

هدیه ای است تا یادمان باشد،امانت مادر را...

آیا می توانیم همچون پدرشان امین باشیم؟امانت دار چادر خاکی مادر در هوای آلوده ی شهر...

 

گاهی وقتها توی مترو یا اتوبوس وقتی غرق در افکارمم یا کتابی که میخوانم مرا سخت به خود مشغول کرده و یا ... ناخودآگاه سنگینی نگاه کسی را حس میکنم.وقتی به اطرافم خوب دقت میکنم میبینم خانمی به کیف من خیره شده،بعضیهاهم لبخند و یا نیشخندی به گوشه لبشان می نشیند...
گاهی که در نمازخانه دانشگاه کیفم را کنارم میذارم یه دفعه متوجه میشم که چه زیبا به روی کیفم خودنمایی میکند و بعد سریع بافکر اینکه خانم کناریم باخود چه فکری میکند ان را به سمتی دیگر رها میکنم تا کمتر به چشم بیاد...
یک روز هم سرکلاس درس شیرین معادلات -که همه چشم انتظار پایان ساعت کلاسند!-نوشته پیکسل کیف همکلاسیم را دیدم و او هم کیف مرا..و بعد بازهم خداراشکر کردم که امانت مادر زینت بخش و همراه من است...
یه وقتایی هم اطرافیانم تعجب میکنند و شاید در دل این کار را بیهوده می دانند..
گاهی هم وقتی خیلی خسته ام،وقتی سوالهای زیادی به ذهنم حمله میکنند،در اوج شلوغی شهر و بین صحبتهای دخترانی که از آحرین مدل روز و یا رنگ لاکشان باهم بلند بلند حرف می زنند،خودم خیره میشم به نوشته رویش،و به امانت همراهم،و با خودم زمزمه میکنم خدایا این امانت را از مانگیر...به نظرم کیمیایی است برای درمان همه دردها،همه ی غم ها...
 این سه ماهه همراهیش را دوست دارم،هدیه ای است که شاید ارزش مادیش چشمگیر نباشد اما مسئولیت سنگینی را به آدم متذکر می شود...

 

پ.ن: امام صادق علیه ‏السلام : شایسته نیست که زن مسلمان، آن‏گاه که از خانه خویش بیرون مى ‏رود، لباس خود را وسیله جلب توجّه دیگران نماید.  کافى: ج 5، ص 519، ح 3

+ ممنونم خواهرم...

++این روزها دیدن فرشته هایی که چادر را انتخاب می کنند،آن هم به عشق حضرت زهرا(سلام الله علیها) ، آرامش بخش است...خدایا همه فرشته ها را محجبه کن...

+++ اینجا را بخوانید...التماس دعا

 

تنها ساکن دلم ... یا امام الرئوف

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ب.ظ

السلام علیک یا سلطان

******

 

از لا به لای دلبستگی های دلم گنبد و بار گاه تو پیداست؛

رحم کن به دلی که تنها ساکنش تویی...!


السلام علیک یا نورالله فی ظلمات الارض



  • سیب سرخ

گـــل باغـ لــیلا

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ق.ظ

چه ماهی است شعبان...
ماه عید است..اما عید کربلاست..حسین(ع) میاید..سجاد(ع)می اید..علی اکبر(ع) جهان را منور می کند...

عباس بن علی(ع) پا براین جهان میگذارد و عالمیان را مبهوت میکند..

این ماه ،ماه کربلاست . یاران کربلا می ایند و جهان را به عطر قدوم خود مصفا می کنند..گویی قطره های عشق گردهم می آیند تا اقیانوس کربلا شکل گیرد..(اندک اندک جمع مستان می رسد...)


شعبان است که منتقم کربلا را به جهان تقدیم میکند


چه ماه عجیبی است،به ظاهر ماه شادی است..اما مگر روضه کربلا فراموش شدنی است ،وقتی نیمه ماه در انتظار منتقم کربلا شب زنده داری میکنیم و امدنش را به انتظار می مانیم..


مگر میشود حزن کربلا از دلمان برود..مگر میشود گریه مادر را سوم شعبان،روز میلاد پسرش از یاد برد..مگر میتوان فراموش کرد که او در بطن مادر ندا میداد"انا العطشان"


مگر میتوان روز میلاد علی اکبر،شبیه ترین خلق به رسول الله، از یاد برد جوانان بنی هاشمی را که حسین گفت بیایید علی اکبرم را به خیمه برسانید..مگر میتوان عبایی که اکبر حسین را در خود جای داد از یادبرد...



شعبان است و میلادعلی اکبر؛ همان رجز خوان روز عاشورا..همان تشنه ای که از دست جدبزرگوارش سیراب گشت..او که شجاعت را از عمویش عباس به ارث برده بود،تداعی گر جمال پیغمبر خدا برای همگان بود،صاحب اخلاق محمدی  و فرزند اکبرِ پسر علی بن ابیطالب ...

ای کشتی نــجات...

پنجشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ب.ظ

ای کشتی نجات زمان کشتیم شکست
افتاده ام به ورطه گرداب خود پرست

در زیر تازیانه رگبار و صاعقه
پشتم خمید و رشته امید من گسست

دستم بگیر و ساحل امنی ببر مرا
می ترسم از تلاطم این موج های مست

در عرشه سفینه ات ای نوح کربلا
جایی برای آدم کشتی شکسته هست؟

هر کس که دید حال پریشان و زار من
تنها نهاد دست تاسف به روی دست

سوگند برخدا که تو دریا دلی حسین
باید فقط به لطف تو چشم امید بست

از لطف چشم های تو کشتی قلب من
در ساحل عزای رقیه به گل نشست

وحیدقاسمی

+ السلام علیک یا ثار الله و ابن ثاره..

امشب کربلا غوغاست..امشب بانوی دو جهان زائر کرب و البلا است...


  • سیب سرخ

امید نا امید

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۱ ب.ظ

خیلی نگو من گناهکارم هی نگو من گناهکارم!

این را ادامه نده تا به یقین برسد. روی صفات خوبت و کارهای خوبت کار کن تا به یقین برسند

معصیت را به یقین نرسان .

ایمان را به شک تبدیل نکن.اینکه به شما روزی داده ,خلق کرده, اینجا نشانده ,

 هیچکدام دست ما نبوده همه را خدا کرده است.

در این یقین ها شک نکنید از آن طرف پشت بام نیفتید!

بعضی ها احتیاط می کنند عقب عقب میروند و از آن طرف پشت بام میفتند

جماعت زیادی از آن طرف افتادند اصلا من ندیدم کسی از جلو بیفتد همه از پشت سر می افتند

پشت رو هم افتاده اند حالا چطور می شود بیاوریشان بالا؟از پشت سر افتاده اند

وقتی بسم الله بگویید دیگر نه از جلو می افتید نه از پشت سر!



اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی اوضاع خیلی بی ریخت می شود...

همیشه بگویید الحمدلله , شکر خدا

بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی اگر پکر هستی دو مرتبه همراه دلت بگو الحمدلله

آن وقت غمت را از بین میبرد

امیدوارم جلوی زبانت را بگیری که موثر است.



هروقت در زندگیت گیری پیش آمد و راه بندان شد بدان خدا کرده است زود برو با او خلوت کن و 

بگو:

با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟


هرکس گرفتار است درواقع گرفته یار است.

  میرزا اسماعیل دولابی

خـدا آزاد کرد...

يكشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ

ممد نبودی ببینی شهر ازاد گشته ...
خون یارانت پرثمر گشته....

آه و واویلا..
کو جهان آرا...

 



آیا خون شهدای هسته ای مان هم پر ثمر می گردد؟..
آیا می توان در چشم فرزندانشان نگاه کرد؟!...
آن شهیدان بزرگوار همگی پیرو ولایت بودند ..
آیا قرار است حرف رهبرمان زمین بماند؟!..


به کجا چنین شتابان؟!

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد ...

جمعه, ۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ

از آیـت اللهـ بهـاء الدینے پـرسیدند :
عـلت اینکه عصر هـاے جمعه دل انسـان مے گیرد و غمـگین مے شود چیست ؟؟
فـرمـودند : چـون در آن لحظـهـ قـلـب مـبارکـ امـام عصـر بهـ سبب

عـرضـهـ اعمـآل انسـآن هـآ نـآرآحـت و گـرفـتهـ اسـت ،
آدمـ و عـالـم متاثـر می شونـد ، حضـرت قـلـب و مـدآر وجـود اسـت ...



شاید این هفته موجبش من بودم....

شرمنده ام آقاجان...

اللهم عجل لولیک الفرج